پاییز سال 2006 :گالری پر از تابلوهای مورد پسند من است نگاهم از تابلوی به تابلوی می چرخد و پیهم میان چند تا یکی را انتخاب و موقعیتش را در ذهنم ثبت میکنم تا می رسم به آن تابلو، یک آبستره کامل با رنگهای آبی،سیاه و سپید و حاشیه سرخ تیره، نمیدانم ابن تابلو چرا میخ کوبم میکند، در یکلحظه ی کوتاه همه تابلوهایی را که قبلن دیده ام فراموش میکنم. دست می کشم روی حاشیه سرخ تیرهاش و خیره می شوم به آبستره های درون قاب، اما نمیدانم چه شکلی دارند بی دلیل قلبم فشرده می شود گویا در برابری سوال حل نشده ای قرار دارم و سعی میکنم با دو، دو چهار حلش کنم کاری که برای فهم هنر مضحک است. یک ناگهان دستی بازوم را می گیرد و پس می کشد. تکان می خورم و نگاهش میکنم. مردی با موهای آشفته و چشمان اندوگین با صدای کودکانه یی بغل گوشم زمزمه میکند از این فاصله باید نگاهش کنی، بیا اینجا کنار من ایستاده شو و ببین. میروم کنارش میایستم .عجب معجزه یی. حالا می توانم پیکرهای با هم پیچیده زن و مردی را در تابلو ببینم که با آبی، سیاه و سپید با دقت شگفتی نقطه کاری شده اند و تمام خطوط باقی با رنگهای آبی، سیاه و سپید به شکل دودی مارپیچی آن دوپیکررا فراگرفته است. نمیدانم چقدر آنجا میایستم و بیآنکه به خود بیایم گیج و محصور بیهدف به اطراف گالری میگیردم اما دیگر هیچ تابلوی را دیده نمیتوانم همهچیز در اطرافم درهاله یی از آبی، سیاه و سپید چرخ میزنند که به شکل شگفتانگیزی نقطه گزاری شده اند. میان دود آبیرنگی طول و عرض گالری را قدم میزنم و با چند دوستی که سر راهم میآیند با اشاره سر سلامی میکنم. بعد از ساعتی سرانجام خودم را دوباره در برابر همان تابلو ایستاده میبینم. هنوز هیچکسی “ستارههای سیاه” را نخریده است. با دستان لرزان تکت قیمتش را بلند میکنم و میخوانم. خدای من یعنی چه؟! برمیگردم و قیمتهای باقی تابلو ها ازنظرمی گذرانم همه و همه به شکل سرسامآوری گران استند. جیبهایم را میگردم، کیفم را باز میکنم. به کریدت کارت نگاه میکنم و لبهایم با لبخند تمسخرآمیزی پس میروند و پیش میآیند. بیهدف تا آخر گالری میروم و برمیگردم هیچکسی در اطراف “ستارههای سیاه” نیست ظاهراً تابلو هیچ خریداری میان آنهمه زن و مرد ثروتمند ندارد. حس میکنم در میان جمعی از دزدان دریایی قدم میزدم که بوی ماهی سرخکرده میدهند و تمام دریا را از من دزدیدهاند. با خودم میگویم هرکدام اینها به خیلی آسانی حتی برای سرگرمی هم که شده میتوانند آن تابلو را بخرند اما من نمیتوانم، من حتی خیال داشتن را هم نمیتوانم با خود ازاینجا ببرم . فکری به ذهنم میرسد، با چند قدم تند بهسوی ستارههای سیاه میروم و با موبایلم عکسی از آن میگیرم و همینکه از گالری برون میشوم. زنگ میزنم به “راج”، راج چودری پسر یکی از سرمایهداران بزرگ تجارت تکه در شهر ما است و با من و ریتا نامزدش کلاسهای خلاقیت و نویسندگی را با هم میرفتیم. با آنکه من نتوانسته بودم بعد از ختم اسکالرشیپ پول کلاسها را بپردازم و رهایش کرده بودم اما دوستی ما سه نفر همچنان ادامه پیداکرده بود و با نامزدی ریتا و راج این دوستی محکمتر شده بود. راج گوشی را برداشت و گفتمش، ببین چه پیدا کردم، تحفهی بهتری از این برای جشن تولد ریتا در همه شهر نمیتوانی پیدا کنی. خودت میدانی که چقدر به تابلوهای آبستره و ترکیب آبی و سیاه علاقه دارد. دو ساعت بعد تابلو زیر بغل راج بود و به سمت کافه یی میرفتیم که ریتا منتظر ما بود.
بهار 2009:ساحت بزرگی را برای تابلوهای خاک زده و نامرتب آماده کرده بودند. همهچیز رویهم انبار بود. ظاهراً شخص خرپولی مقدار مجسمه،تابلو و اشیای عتیقه را از صاحبان اصلیاش خریده بود و آورده اینجا تا بفروشد . بعد از پانزده دقیقه قدم زدن میان تابلوها دلم گرفت، میخواستم برون شوم که چشمم به حاشیه سرخ تیره یک تابلو که پشت چند تابلوی دیگر پنهانشده بود، خورد. تکان خوردم، با خودم گفتم، نکند… نکند این همان ستارههای سیاه باشد. پیش رفتم تابلوها را یکی یکی پس زدم . “ستارههای سیاه “، ستارههای سیاه من، خدای من خودش بود. برای یکلحظه احساس کردم که هنوز جای انگشتان لرزانم در حاشیه سرخ تیرهاش نقش شده، قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد. هنوز به یاد داشتم آن روزی را که ریتا تابلو را در اتاقخوابش نصب میکرد و آن دو به رسم یادگاری باهم پشت تابلو را امضای مارپیچی به شکل ریتاراج کردند. به یاد داشتم آن حس غریب را، حس مادری را که فرزندش را از زور تنگدستی فروخته باشد. حالا اما آن کودک گمشده ای من آنجا است. بی آنی که فاصلهام را با تابلو میزان کنم میتوانستم پیکرهای با هم پیچیده زن و مرد را در همه نقطهچینها آبی، سیاه و سپیدش ببینم، حتی میتوانستم چشمانم را ببندم و دود رنگی اطراف آن دو را در هوا خیالی رسم کنم. کنار حاشیهی سرخ تیره ستارههای سیاه چسب کوچکی نصبشده بود روی آن نوشتهشده بود 200 و روی حرف سی یک خط مایل بیقواره و خندهدار. لبهایم در نقش لبخند مسخره یی پس رفت و پیش آمد… .
خزان 2013:تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم ریتا بود با صدای گرفته و بغضآلودی از جشن عروسی دومش حرف میزدو از آبوهوای گرم و خفقانآور دهلی شکایت داشت. هنوز از نفرت بیحدش نسبت به راج بعد از جداییشان پرمیگفت و از عشقی مردی که برای او کسی جز همان راج قبل از ازدواجشان نبود، راجی که نبود و راجی که بود. یک مرد که با دو زندگی در همه زندگی او نفس میکشید و او با آن چشمان بزرگ عسلیاش میرفت که ساری با ستارههای طلایی برای جشن عروسیاش بخرد. همانطوری که در آرام صندلی نرم فرورفته بودم به تابلوی ستارههای سیاه در دیوارمقابلم خیره شده بودم سعی میکردم مرز میان نقاط پیکرزن و پیکر مرد را جدا کنم اما دود اطرافشان آنقدر آنها را با هم تنگ در خود جا داد بود که کاری از دستم ساخته نبودم .خزان 2015:اگست ماه خوبی برای من و دوستانم نبود هنوزگور عمه جان خشک نشده بود که راج از دره یی با موترش سقوط کرد ومرد.راج با همه خوبیها و بدیهایش، با همه سرکشیهایش، با همه شرابنوشیها و زنبارگیهایش رفته بود و ماجراهایش را نیمهتمام رها کرده بود. از بس اشکهای مادرش را پاککرده بودم گاهی از سر بیچارگی صورتم را با صورت او اشتباه میگرفتم و هی دستمال اشک اگین را به صورتم میمالیدم. زن بیچاره از بس خاطرههای پیهم و پیهم را به تکرار مثل یک رادیوی قدیمیگفته بود و گفته بود و من ناچار شنیده بودم شبها آن خاطرهها کرمهای کوچک میشدند و روی پوستم راه میرفتند و با صدای زن اشک اگین وزوز میکردند بیآنکه زنبور شده باشند. پدرش اما به خوشحالی بیمارگونه میگفت که ریتا وعده داده که نام پسرش را راج میماند و هر وقت آمد اینجا راج کوچک را با خود میآورد.زمستان 2015:چند روز پیش پایم روی یکتکه یخ لغزید و حالا پای بی صاحبم در پلستر ضخیمی پیچیده روبهرویم در تخت خوابم افقی دراز کشیده است. ستارههای سیاه هم اینجا آویزان است اما کاش نبود، کاش نداشتمش. از اگست تا امروز که به او از هر فاصلهای نگاه میکنم چیزی نمیبینم بهجز تداعی زندگی درهم کوبیده شد دوپیکر. تابلوی قشنگ من، تابلویی که تازه راز نامش را کشف کرده بودم یک شب که به آن زل زده بودم به ناگهان متوجه شدم که در نور کم رنگ تمام نقطه های سیاه شکل ستاره ها را به خود می گیرند و با سو سو شگفت انگیزی به من چشمک می زنند اما این رازها دیگر سودی نداشتند فرزند گمشدهام چند سال پیش با رفتن به خانهی عاشقانه راج و ریتا با همه شگفتی هایش از دستم رفته بود. من آن را فروخته بودم با جیب خالی ام، نمی دانم چگونه این کار را کردم و چرا؟ نمیدانم. اصلاً نمیدانم چرا ریتای لعنتی و راج لعنتی به کدام حق بخشی از رنگهای آبی، سیاه و سپید آن را بلعیده بودند و چگونه میان نقطهها و خطوط پیکر آن زن و مرد هویت خودشان را، ماجراهایشان را امضاء کرده بودند که من هر چه سعی میکردم ستارههای سیاه را آنگونه که آن روز دیده بودم، آن روز نخست در کنار آن نقاش بزرگ پیر دو باره ببینم، مثل آن روزی که هنوز هیچکسی نخریده بودش و من خودم را صاحبش فکرمیکردم اما نه … نمیتوانستم بخرمش… شاید هرگز نتوانستم قیمتش را بپردازم. شاید هنوز در گروه آن قیمت هنگفتی است که بهای اصلی او است، بهای تیره بختی ها …نگاهش که می کردم تیره بخت می شدم حس دزدی را داشتم که پشت میله های زندان نشسته به زنجیر ها و دست بندهایش نگاه می کند.
بهار 2016از آخرین شمال گیر سن تاور به پایین نظری میاندازم تکههایی از هوا به شکل ستارههای سیاهرنگی در فاصله میان من و زمین و نگاهم مثل پاغنده های برف سیاه در پروازند و من با انگشتانم ته ی جیبم را میخارانم که در آن چند نوت درشت و چند سکه صدای نرم کودکانه یی را به گوشم زمزمه میکند مثل صدای آن نقاش پیر و با خودم میگویم آیا آن مرد روزی به تابلو فروشی این جا خواهد آمد و تابلویاش را آنجا خواهد دید؟ آیا فکرش را میکند که من، منی که با آن شگفتی با آن تابلو خیره شده بودم و با تمام هستیام آرزو داشتنش را کرده بودم آن را برگشتانده باشم همان آنجا …. هم آنجایی که دیگر این تابلو را آن تابلو نمیساخت و آن اصلیت خاص هنری اش را از ماجرا صاحبانش جدا نمی توانست . شاید پیر مرد بتواند تابلو را مثل اولش بسازد، شاید او بتواند روح مرده راج و قلب شکسته ریتا را از درون نقطه هایی آن نقطه نقطه بکشد و آن امضای مارپیچ لعنتی ریتاراج را پاک کند. شاید کسی دیگر بتواند اما من نمی توانم من هنوز نمی توانم بهایی آن را بپردازم.زینت نوراز مجموعه ی داستان های کوتاه ( کلمات از ما نمی ترسند)
0 Comments