عمران راتب
تقدیم به جغد غمگینِ نشسته در باران، خسته از باران: رامین انوری
شعری است از زینت نور خوب ما. عنوان شعر «انتظار» است؛ مفهومی که معناهای متعددی را در ذهن ما تداعی میکند و ممکن است امکانهای متفاوتی از تأمل را بهرویمان بگشاید. تصور کنید، تاریخ اگر وارونه شود، یکی از برجستهترین معناهای آن، نمی تواند «انتظار» باشد؟ نگاه ما در زندگی اغلب معطوف به ابژههای معینی است که اگر دستنیافتنیترین وضعیت را برای آن در نظر بگیریم، میتوان از مفهوم «خاطره» برای نامیدن آن استفاده کرد. اما همین خاطره، خود چیزی بهغایت چندپهلو و گنگ است: خاطره چیزی که در خاطر جا میگیرد: چیزی که خاطرمان را بهخود مشغول میکند: چیزی که بهخاطر آن دچار تأمل یا اندوه میشویم: چیزی که بعد متافیزیکی رابطهی ما با تجربههای زیسته را تشکیل میدهد و از این قبیل… اما تا اینجا که میرسیم، متوجه میشویم که بار دوش خود را نهفقط سبک نکردهایم، بلکه تازه تارهای حدگذار و کلافهساز دیگری هم به دور خود تنیدهایم. این اتفاق اما، همیشه خود-پنهانگر است. برای اینکه زندگی در معنای متعارف خود، رو به جلو دارد و به پشتوانهی تمام توان تفکر و تأمل خودمان میخواهد کتمان کند که انسان بهتبع از منطق تعریفشده برای زندگی، بهسوی آینده میرود نه گذشته. واقع اما این است که ما فقط میدانیم که حرکت میکنیم بیآنکه مسیر و غایت این حرکت از قبل برایمان تعیین شده باشد. بنابراین، چگونه میتوان به این یقین رسید که حتا در صورت رو بهسوی آینده داشتن زندگی، کلیت زندگی را ما خود در خدمت گذشته در نیاورده باشیم؟ این صرفن وجهی از کلاف سردرگم ماست. وجه بعدی آن این است که آیا میدانیم «خاطر» چیست؟ بهعبارت دیگر: چرا ما قادر میشویم که از چیزی بهنام «تجربهی زیسته» حرف بزنیم؟ ممکن است بتوان برای توجیه وجود مادهیی که حافظه خودش را به آن میچسپاند از بیولوژی استفاده کرد. اما در این مورد که این حافظه چرا و چگونه عمل میکند، بیولوژی چیزی به ما نمیگوید. بر این اساس، روانشناسی با تمام قدرت خود ممکن است بهتعلیق درآید. این بدان معناست که انسان نمیتواند برای درک خود یکسره بر بیولوژی تکیه کند. انگار وارد هزارتویی شدهایم که خروج از آن مستلزم اعتراف به چیزی است که ممکن است پریشانی ما را چند برابر کند. ژان فرانسوا لیوتار از چیزی بهنام «تعارض» سخن میگوید. مسألهی لیوتار در تعارض، مسألهیی است در فلسفهی زبان. او معتقد است که ماهیت زبان ایجاب میکند که چیزی را در ساحت امر بیانناپذیر برای خود حفظ کند. لیوتار در این خصوص به نمونهیی اشاره میکند که بهدلیل استعاری بودن آن، میتوانیم برای توضیح منظور خود از آن کمگ بگیریم؛ یک نمونهی تاریخی: آشویتس. مشهور است که آدورنو گفته بوده پس از آشویتس، شعر سرودن بربریت است. سخن لیوتار اما کمی جدیتر از آن بهنظر میرسد: از آشویتس نمیتوان سخن گفت. آشویتس چیست؟ نفس این پرسش ما را به سرچشمهی روشنگری و بازخوانی یک «تاریخ» فرا میخواند. در نظر داشته باشیم که واژهی تاریخ در اینجا یک معنای چندپهلو دارد. سویهی فلسفی آن بیانگر این است که ما از چیزی حرف میزنیم که به اندازهی کافی سردرگمکننده است: آشویتس بهمثابهی رخدادی که ما را بهصورت بنیادی با خاطر و خاطره مواجه میکند. وقایعنگاری در این مورد به نتیجهیی سطحیتر از آن میرسد که متافیزیک مسأله، یعنی آن چیزی که اکنون فقط از آن میتوان سخن گفت، بیانپذیر گردد. اما ادعای لیوتار در عینحال، رخ دیگری هم دارد: چرا زبان در بیان و توضیح آشویتس متوقف میگردد؟ فکر میکنم حالا آن رخ برای ما آشکار شده است: زبان بهمثابهی پدیدهیی متفکر، در گوشهیی از ساحتی که فکر بر آن مسلط است، چیزی را بهنام «انتظار» در نظر گرفته است که با آشویتس آن انتظار به محاق میرود. انگار داریم خودمان را به نقطهی آغاز رجعت میدهیم. اما معنای این رجعت، اندکی غلطانداز بهنظر میرسد. چرا؟ برای اینکه: آغاز حرکت، آغاز مواجه شدن با تمام آن چیزهایی نیز است که حرکت در فرایند خود آنها را سبب میشود. امر بیانناپذیر یکی از آنهاست. بر این اساس، هنگامی که تا اینجا میرسیم و دچار امر بیانناپذیر میشویم، برگشت به نقطهی آغاز بهسادگی ممکن نیست و اگر امکانی هم وجود داشته باشد، به این معناست که انسان را با حالت گنگ و صامت برمیگرداند. سادهتر بگویم: هنگامی که شب به خانه برمیگردیم، دیگر دقیقن آن آدمی نیستیم که صبح خانه را ترک کرده بودیم. هیچ اتفاقی هم اگر در طول روز برایمان رخ نداده باشد، دستکم نمیتوان انکار کرد که چیزی را از دست دادهایم که تقویم خطی زمان آن را یک «روز» تعریف کرده است و چیز دیگری را بهعوض آن بهدست آوردهایم که آن، تجربهی یک روز زیستن است. این حقیقت را به هیچوجه نمیتوان منکر شد، حقیقتی که در تمام تاریخ سایهی خودش را بر تفکر فلسفی بشر انداخته است و به کسی چون هراکلیت این امکان را داد که ادعا کند «هرگز نمیتوان در یک رودخانه دو بار شنا کرد». پس متوجه میشویم که هنوز صرفن در حلقههای متعددی از دایرهیی بهسر میبریم که اینهُمانی ظاهری آنها، این توهم را در ما خلق کرده است که گویا در همان آغاز، یعنی در مرکز دایره قرار داریم. بیان دیگر این امر، چنین است: نمیتوان از مفاهیمی چون خاطره و حسرت و انتظار و آرزو، درک پیشینی داشت. یعنی اینکه آینده آرمانی است که جهت بازیابی گذشته برای خود تعریف کردهایم. ممکن است با این ادعا در توضیح چیستی زمان دچار مشکل شویم. از اینجاست که بُعد متافیزیکی زندگی ما واقعیت سنگینش را آشکار میسازد: انتظار یا آرزو نمیتواند بر امری عدمی یا فقدان امر بنا گردد. منظور این است که انتظار و آرزو صورت وارونهشدهیی از خاطره و حسرت ماست. پس یکی از معناهای زمان برای ما این است: رفتن. چون نفی رفتن، توقف است و توقف چیزی است که پیدایش امری بهنام خاطره در آن ناممکن میشود. خاطره اما، دو منشاء متناقض دارد: زمان و مکان. با اینحال، این تناقض، تناقضی بنیادی نیست و میتوان آن را یکی از ترفندهای زمان خواند. بهترین نمونه در اینخصوص، مفهوم «خانه» است. بهتر است برای این مفهوم یک پسزمینهی جزئی یا حاشیهیی در نظر بگیریم: خانه بهمعنای موقعیتی که اقامت، رفتن و برگشتن ما در آن اتفاق میافتد؛ موقعیتی که پنلوپهیی در آن قرار میگیرد و تقلای اولیس برای برگشت اُدیسهوار بهسوی آن، بیشتر از اینکه حادثهیی را در تاریخ نشانی کند، توضیحی میشود در این جهت که بگوید: این است انسان یا تاریخ. اما همین پسزمینهی جزئی شاید صادقترین معنای خانه نیز باشد. زیرا جنبهیی از آن این حقیقت مشکوک را برای ما آشکار میسازد که ببینیم اقامت، رفتن و برگشتن را تنها آنگاه میتوان مطرح کرد که بتوان بهواسطهی آنها، زمان را درک کرد. یعنی رفتن و برگشتن بیشتر از آنکه ربطی به مکان داشته باشند، واقعیتهای زمانیاند. لابد کمی گیج شدهایم. ما داریم در مورد این شعر حرف میزنیم: «پرندهها را دوست دارم/ بهخاطر رابطهی صادقانهشان با درخت/ برای پریدن و برگشتنشان/ که دلهره میآورد/ و امید برمیگرداند/ پاییز که رسید/ ترکم کن/ جاهای گرم بسیار است/ من با دستان بیشمار/ روی همین یک پا میایستم/ تا بهاری که برگردی». مختصات فضایی که تاکنون از آن حرف زدهایم، توسط این شعر نشاندهی میشود، اما با چند گرهگاه: درخت، پریدن و برگشتن، دلهره و امید، پاییز و بهار. درخت یک استعاره است و بهتر است بگویم یک رمز که با دو گرهگاه یا نشانهی بعدی میتوان آن را گشود: پریدن و برگشتن. این یک وجه ماجرا. وجه دیگر ماجرا این است که نسبت پرنده و درخت از چی نوع نسبتی است؟ روشن کنم؛ منظور این است: خانه. بنابراین، شعر ما میخواهد یک حرکت دوار را ترسیم کند، حرکتی که منطق آن توسط چند نشانهی مشخص اما پرایهام بیان گردیده است. با اینحال، حرکت دوار یک راز افشاشدهی تکاندهنده دارد: برگشت به نقطهی آغاز ناممکن است. برای اینکه پریدن اتفاق میافتد و به مجرد اینکه میپریم، چیزی ما را میبلعد: زمان. از اینرو، استیون هاوکینگ قدرت زمان را خیلی جدی درک کرده است هنگامی که میگوید برگشتن به دوران کودکی و زمانهایی که از آنها صرفن خاطرهیی باقی مانده، از عبثترین آرزوهای بشر است. بهرغم صراحت این سخن، درک آن اما چندان ساده نیست. چرا که هاوکینگ در آن به چیزی بیش از معنای ظاهر قضیه نظر دارد. فکر میکنم یکی از سویههای معنای عمقی آن این باشد: انتظار چیزی است که همیشه و بهصورت پیشینی در ما تبدیل به خاطره میشود. به بیانی دیگر: انتظار ساحت بهتعلیق درآمدن ماست، ساحتی که در آن سرگردان میشویم و این سرگردانی ما را دچار خطای موحشی در تعریف گذشته و آینده میکند. چرا که حقیقت بزرگتر این است: ما پیشاپیش برای خود گذشته خلق میکنیم. اینک میتوان درک کرد که چرا شاعر با وجود «دستان بیشمار» بهعنوان امکانهایی که بهواسطهی آنها میتوان نسبت خود با امر واقع را تعیین کرد، روی «یک پا» میایستد. نشانهشناسی مفهوم «یک پا» بیانگر این است که ما همچنان با یک استعاره مواجهیم: یک پا بهعنوان نشانهیی از بهتعلیق درآمدن انسان؛ وضعیتی که رفتن و پریدن در آن ناممکن میشود و انسان در حالتی قرار میگیرد که تداعیکنندهی توقف و ماندن او همراه با زجر و عذاب است. این حالت با «پاییز» یک رابطهی ماهوی دارد: وعدهیی که زمان در آن حسرتآمیزترین رخ پنهانش را آشکار میسازد. حالا درست به عمق پیچیدگی درغلتیدهایم: به این حسرت چگونه میتوان معنا بخشید؟ دشوارتر از این: آیا انتظار، که انسان در چنین موقعیتی از آن سخن میگوید یا چیزی که تحقق آن انتظار میتواند آن را به حقیقت تبدیل کند، در واقع صورت وارونهی شدهی همان خاطرهیی نیست که با پریدن و رفتن پرندهها در ذهن ما زنده شده است؟
0 Comments