گدی من، زیباترین گدی دنیا بود. موهای قشنگی داشت، چشمان قشنگی داشت، دهان قشنگی داشت، دستوپای قشنگی داشت.قدبلندتر از گدی هایی همه دوستانم بود. وقتی با او به پارک نزدیک خانه یی ما که محل بازی با دوستانم بود، میرفتم همه با حسرت به او نگاه میکردند، گدی های دیگر کنارش زشت و بیریخت به نظر میرسیدند. دوستانم یک،یک او را بغل میکردند و با ترس و نگرانی دست میکشیدند به موهایش، او را میخوابانند روی زانوهایشان، او چشمانش را با ناز میبست تا بزرگترین خوشبختی برای آنی که این پلکهای خمیده را با آن مژههای جادویی دیده بود، اتفاق بیفتد.
دخترهای همسنوسال من، حتا بزرگتر و کوچکترها دورم جمع میشدند و سعی میکردند سرانگشتان شان را به پیکر، مو یا صورت او برسانند و لمسش کنند. گاهی هم گدی های شأن را کنار او میگذاشتند، گویا با این کار به گدی های کوچک، ساده و بیقواره شأن امتیازی دستوپا میکردند. بعضیها هم میخواستند،ببینند گدی شأن چقدر از او پایین تر است یک چند، دو چند یا بیشتر…
او معیار زیبایی و بهتری بود که دستبهدست میشد و بیخبر از اینهمه خوشبختی خندهدار و بیمعنی کمتر دربازیهای جمعی سهمی میگرفت. شاید آنوقتهایی که همه گدیهای دیگر روی خاکها افتاده بودند یا میان دستان دختربچهها فشرده میشدند یا کنار هم مینشستند و افسانههای بچهها را در نقشهای عجیبوغریبشأن بازی میکردند دلش میخواست یکی از آنها باشد. معلوم نبود که خوشبختی را میشناخت یا نه؟ شاید نمیشناخت؟ پس این نگاههای پر از حسرت، این دستان لرزان، اینهمه اضطراب که در دلهای دختربچههای کوچه خلق میکرد چه؟! آیا اینهمه زیبایی و اینهمه توجه او را خوشبخت نمیکرد؟ نمیدانستم؟! گاهی به صد نیرنگ بیآنکه بگذارم غرورش بشکند او را در گدی بازیها شامل میکردم اما همینکه او پا به بازی میگذاشت، بازی به هم میریخت. همهچیز به هم میریخت، همه نگران میشدند، تیت و پرک میشدند، همه گدی های شأن را گوشه میکردند و او مثل یک درخت با میوههای پلاستیکی وسط میدان میماند. اصلاً دیگران نمیدانستند چه نقشی را به او بدهند که سزاوارش باشد. هر وقت او پیدا میشد بچهها از بازی دست میکشیدند و مشغول دست کشیدن به سر و موی او میشدند آنهم با یک عالم ترس و نگرانی. هیچکس نمیتوانست موهایی او را تاب بدهد، یا او را مثل گدی های معمولی روی خاکها بکشد یا بالا و پایین بیندازد. پیراهن گلابی نوار دارو پرپرکی او یک لکهی کوچک هم نداشت. موهای طلاییاش که تا کمر ریخته بود از پاکی برق میزد. بوتهای کری بلند پلاستیکی در پاهایش هرگز خاک کوچه را بو نکشیده بودند.
کمکم از رفتن به پارک و بودن با دوستانم گریزان میشدم و در خانه هم حال بهتری نداشتم. وسوسهی عجیبی روز تا روز در من بزرگ و بزرگتر میشد. ترس از گمشدن او، ترس از دست دادنش قلب کوچکم را فراگرفته بود. همیشه به فکر قایم کردنش بود. میترسیدم از اینکه یکی مخفیانه بیاید و او را بدزد. گاهی زیر تخت خوابم، گاهی لای لحاف، گاهی در صندوق لباسهای مادر جان، زمانی در جالباسی خواهرم، گاهی پشت کتابها در کتابخانه بابام پنهانش میکردم.
آن روز، آن روز شوم، وقتیکه از مکتب برگشتم، خواهرم را دم دروازه خانه دیدم که نگران نگاهم میکرد و همینکه کمی نزدیک شدم پرسید: گدیات را گم کردی؟
– چی؟!
– همین چند دقیقه پیش دختری را دیدم که یک گدی مثل گدی تو در بغلش بود و سوار یک موتر سرخ شد و رفتند طرف سرک عمومی.
– مثل گدی من … مثل گدی من … سرک، سرک عمومی … مثل …
دلم فروریخت، لال شدم، دستوپایم یخ کرد، کیف مکتبم را انداختم روی خاکها و دویدم طرف اتاقم …
همهجا را گشتم، از شدت اضطراب و ناراحتی یادم نمیآمد که آخرین بار کجا قایمش کرده بودم زیر تخت.. که نبود، آنجا در جالباسی.
نه نبود، در صندوق مادر جان… پشت کتابها… زیر میز… زیر چوکی… زیر تشک… مگر میشود آنجا باشد… نه نبود، نبود.
ناامید میشدم، دیگر نبود، ترکم کرده بود مرا رها کرده بود… نداشتمش… دیگر نبود؟ هیچی نداشتم.. هیچچیز باارزشی نداشتم که قایمش کنم، که نگرانش باشد، که بترسم از از دست دادنش… آن چشم کلان، کلان عسلیاش… آن موهای قشنگش…
حالا شروع کردهام به گریه … هقهق میکنم، شانههای کوچکم میلرزد، لبهایم میلرزد، دستانم … دستانم را تاب میدهم، انگشتانم را تاب میدهم، ناخنهایم را میجویم.
پس کجا بود؟ پس کجا بود؟ دوباره شروع کردم به پالیدنش… اینبار درهای جالباسی را چارپلاق باز کردم و همه لباسها را یکییکی برون کردم و ریختم روی فرش… یکییکی، یکییکی، یکییکی تکاندمشأن…
آخ…آخ … آخ… اینجاست. لعنتی پیدا شد.
روی فرش پیش در چارپلاق باز جالباسی نشستم. نگاهش کردم. کاملاً سرحال بود، مثل همان روز اول که تازه بابام از بکس سفرش آن قوطی عجب و بزرگ را برون آورده بود. بازش کرده بود و او را نشانم داده بود. از همان روز تا حالا هیچکسی با او حتی خودم کودکانه بازی نکرده بودم، هیچکسی… . دوباره شروع کردم به گریه کردن. این بار گریهام شبیه زوزه کشیدن یک گرگ وحشی بود. شبیه نیمهی بد انسان، انسان گریزان از خودش. حس تازهیی یکباره در من کلان شده بود و مثل سمارق رشد کرده بود. حسی که مشغول فکر کردن بود، چنان بهشدت شروع به فکر کردن نموده بود که کمکم حس میکردم مغزم فشرده میشود و زوزه می کشد.
او را انداختم به زمین، دوباره بلندش کردم .آری، یک ناگهان سبک شده بود، سبک، خیلی سبک. در فاصله میان انداختن و برداشتن و زوزه کشیدن کلی سبک شده بود. آیا یک گرگ قویتر از یک کودک است؟! بلند شدم رفتم پیش آیینه استادم. قدم، از دو سال پیش بلندتر شده بود. دستانم هم بزرگتر شده بودند…ناگهان متوجه رشد بدنم شدم . آه! چقدر بزرگشده بودم طی چند دقیقه دستانم قادر شده بودند او را سبک و سنگین کنند. هنوز چیزی شبیه یک گرگ در من زوزه میکشد. باز او را گرفتم سبک و سنگینش کردم. میان دستانم کوچکتر و حقیرتر به نظر میرسید. هرقدر من بیشترمی اندیشیدم او سبکتر میشد. هرقدر او سبکتر میشد نگرانی، در من جایش را به خشم میداد. شروع کردم به تاب دادن موهایش. موهایش را تاب دادم، دستانش را تاب داد، پیراهنش را لای انگشتانم که دیگر بزرگشده بودند مچاله کردم و تاب دادم. با او بازی کردم چنانی که با هر بازیچهی معمولی بازی میکنند…
نوار کمربند پیراهن بلندش را باز کردم و دستانش را با آن بستم بعد با یک طنابک دیگر پایهایش را هم بستم. گوش دادم هنوز گرگی در درونم زوزه میکشد، شاید میگریست یا هقهق میکرد، نمیدانم. صدای گرگ دور و نزدیک میشد. نمیگذاشت او را بغل کنم… آیا او را دوست داشتم؟ نه نه هرگز…. او، از اولین روزی که مال من شد، مال من نبود، میدانستم که از دستم میرود. او در من ترس، نگرانی و اضطراب خلق کرده بود با خوبیهایش، با زیباییاش، با بهتر بودنش از دیگران. او سزاوار شدیدترین مجازات بود.
همینطوری که موهایش را تاب میدادم حسی در من شکل میگرفت، شبیه ترک کردن، شبیه فرار، شبیه انتقام، چیزی آمیخته با همهی اینها و هیچکدام از اینها… هیچکدام از اینها… هیچکدام را که نوشتم… یک پارادوکس بیمعنای دیگر در من حلول کرد، او را بغل کردم. بوسیدم، بوسیدم، برای اولینبار از ته دل بوسیدمش بیآنکه دوستش داشته باشم. این بوسه ها بوی مرگ داشتند شاید، هنوز نمیدانستم که چرا میبوسمش، ازسر ترحم یا از سر دیوانگی …موهایش را پشت سرش چوتی کردم بادستوپای بسته گذاشتمش لای یک پیراهن کهنهی سیاهرنگ. آستینهای پیراهن را دور قامت بلندش پیچیدم و محکم گره زدم همانطوری که تبدیل به یک جنازه سیاه و بدشکل شده بود گذاشتمش درون خریطه پلاستیکی و از خانه با شتاب برونشدم خوب میدانستم کجا میروم. آنسوی مزرعه گندم، نهر آبی بود که از آسیاب کهنه به اینسو میرسید. نهر، آب تیره و سیاهرنگی داشت همیشه پر از خس و خاشاک بود پر از کفهای بدبو و حبابهای کلان پوقانهمانند. بزرگسالان، کودکان را از آن نهر دور نگه میداشتند و میگفتند هر چه به این نهر بیفتد به سمت ته زمین کش میشود و جابهجا میمیرد. گویا این نهر مردابی بود روان و مرگی بود مسلم.
کنار نهر که رسیدم خریطه را پرتاب کردم به نهر. بعد ایستادم تا مرگش را نگاه کنم، مرگ همهی عذابهایی که نصیبم شده بود. می دانستم آن آب کثیف و سیاه او را به چه شکل وحشتناکی تبدیل کرده است. هرقدر که او روی آب با خس و خاشاک غلت میخورد و سنگین تر میشد… سبکتر میشدم… هرقدر او خالی میشد از خوشبختی محض فردی خودش، از زیباییاش، من از ترس خالیتر میشدم، از وحشتی که او در من خلق کرده بود، از ترس بدی، از دست دادن… از ترس بدی، از دست دادن اجتنابناپذیر او… او که هر جا میرسید جایی خوشبختیهای ناچیز و کوچک دیگران را میگرفت … او که بهترین گدی دنیا بود.
“زینت نور”
از مجموعهی داستانهای کوتاه «کلمات از ما نمیترسند – سوم»
0 Comments