مرگ برای همه
مرگ برای همه ( داستان دوم – کلمات از ما نمیترسند)
عبور از سرک حادثهساز بود. صدای برک موترها و سروصدای رانندگان که هیچ، حس کردم موتر قهوهی رنگی کمرم را دو نصف کرد و رد شد. صدای پشت سرم جیغ کشید «مگر کوری؟!»
آنسوی جاده که رسیدم نور تندی به چشمانم زد و تازه متوجه شدم که آن عینک لعنتی را فراموش کردهام. همینطوری که در امتداد جاده تند تند گام برمیداشتم متوجه حرکت آهسته و پیوستهی موتری در مسیر گامهایم شدم. با خودم گفتم یعنی یکی تعقیبم میکند. برایم مهم نبود که چرا…
داخل ساختمان یکی از مراکز خرید شدم و همانطوری که بیخیال و راحت راه میرفتم و مغازهها را نگاه میکردم، میدانستم که مرد جوانی تعقیبم میکند. کنار قفسهی کتابها ایستادم، کنارم ایستاد آنقدر نزدیک که بازویش به بازویم چسبید. بازهم نگاهش نکرد.
آهسته گفت – یعنی خودت را به کوری میزنی؟
نگاهش کردم. شاید بیشتر از سی سال عمر داشت، صورتش روشن و بی چروک بود اما موهای ریخته به پیشانیاش مثل برف سپید شده بود و باقی موهایش خاکستریرنگ بودند. چشمان درشت و غمگینش او را جذابتر میساخت.
– چرا تعقیبم میکنی؟
– چرا میخواستی بمیری؟
– بمیرم؟!
– طفره نرو، بگو چرا؟
– ببخشید!
– چرا؟
بعد با لحن خشنتری گفت: پرسیدم چرا؟
شانههایم را بالا انداختم- نمیدانم
خاموش شد، گویا به آرامش بعد از طوفان رسیده بود. شروع کرد به پا بهپای من راه رفتن در کتابفروشی را.
کتاب «مرگ برای همه» را از قفسه برداشت و گفت: این را خواندهای؟
کتاب را از دور نگاه کردم و گفتم – نه نخواندهام
– بگیر این را بخوان، خوب است. چند کتاب دیگر را هم با چنگ انداختن به قفسه برون آورد و گذاشت میان دستانم، بگیر اینها همه خوباند، اینها را هم بخوان… دوباره سوی قفسهی کتاب رفت اما دستخالی برگشت بهسوی من، نزدیکم ایستاد شانهاش را به شانهام چسباند و مثل خلافکارانی که چرس و تریاک میفروشند و در بازار معامله میکنند آهسته گفت – میخواهی برویم باهم یک قهوه نوش جان کنیم و کمی حرف هم بزنیم.
– ببینم رفیق، مشکل تو چیست؟ شاید روحانی هستی، یا از آن نیکوکارانی که آدمهای مشرفبه مرگ را دعوت به زندگی میکنند؟ اما رفتارت شبیه آدمربایانی است که هفتتیر روی گردن مردم میگذارند و… مکث کردم و ادامه دادم و آنها را به قهوه دعوت میکنند.
هر دو بلند خندیدیم….
– هیچکدام. نه ملا استم نه کشیش، نه روحانی و نه هم نیکوکار، اما علاقهیی هم ندارم چند ساعت میان این کتابهای مزخرف با تو راه بروم تا این برنامهی مضحک تماشای کتابها تمام شود.
– خوب، پس دم راهت خوبی!
چند قدم دیگر هم آمد و سعی کرد خودش را آرام کند. با آرامی گفت: اگر قرار باشد یکی به نیکوکاری نیاز داشته باشد آنکس من استم.
لبخند زدم، صورتش آرامتر شد، موجهای آشفتهی صورتش پس-پس رفتند…
گفتم :خوب، پس برویم همین قهوهخانهی دم راه، شیرینی هم دارد.
همینکه با سینی از قهوه، کیک و شیرینی روبهرویم نشست، عینکهایش را از جیبش برون کرد، گذاشت روی بینی قشنگش و نگاهم کرد مثلاینکه تازه میخواست واقعاً مرا ببیند که چه شکلی استم.
– حیفت نیست بااینهمه زیبایی و جوانی؟! آخر چرا؟
شانههایم را بالا انداختم …
– نمیدانم …
– میدانی که امروز جانم را نجات دادی؟
– چطور مگر؟
– حالا برایت میگویم: امروز از خانه به قصد خودکشی برون شده بودم، نامهیی هم برای مادرم نوشتهام که خدا کند تا حالا پیدایش نکرده باشد. مدتی است دچار طلسم شومی شدهام و میان مرگ و زندگی دستوپا میزنم و به هرچه بوی مرگ دارد جذب میشوم. شب و روز نمیتوانم بهجز مرگ به چیزی فکر کنم. مثل نیمهمردههایی شدهام که بهدنبال کامل شدن مرگ یا زندگی سرگردانند. شاید نامم در فهرست سیاه عزرائیل درج شده است.(اینجا که رسید خندهی تلخی کرد). حتی همین حالا که روبهروی تو نشستهام و احساس آرامش میکنم بهخاطر این است که تو به شکل عجیبی بوی مرگ میدهی. چیزی که مرا بهسوی تو میکشاند چیزی نیست جز مرگ، و من این را با تمامی حواسم درک میکنم… شاید برای همین دست خوش آرامشِ آمیخته با بیقراری، عصبانیت و ناراحتی ام. اگرچه این وضع را چند سال است که دارم اما بعد از آن شب لعنتی یعنی شاید دو ماه قبل که کتاب «مرگ برای همه» را خواندم آرامش نسبییی را هم که داشتم از دست دادم. تمامروز، تمام شب روی آن پل بهجای آن مرد روانی و روایتگر داستان راه میروم و راه میروم. خون در رگهای من قطرهقطره میچکد رویهم و من حرکت و ریختنش را روی رگهایم ثانیه به ثانیه حس میکنم. هر ثانیه احساس میکنم که این قطرهی آخر خواهد بود، قطرهی آخر! اما نه… یک قطرهی دیگر پشت سرش در حلقوم یا از حلقومم خواهد چکید. چک، چک،چک… خون سیاه، مثل قیر غلیظ…. این کمتر از شکنجهی نازیها برای یهودان نیست. اینکه بهجای حرکت سریع خون در رگانت، دچار قطرهریزی درونی خون خودت در متن بدنت شوی (همچنان به چشمانم نگاه میکند، آهی میکشد و ادامه میدهد)
دیشب با خودم فکر کردم حالا که میان مرگ و زندگیام و راهی به سوی زندگی ندارم بروم خودم را خلاص کنم. اما وقتی ترا دیدم، ترا میان جاده، میان بوق سرسامآور موترها، فکر کردم یک احمقی؟! فکر کردم فقط یک احمق میتواند دست از زندگی بکشد. فکر کردم بهجای خودکشی باید ترا دنبال کنم چون تو خود مرگی!
آرام و شمرده حرف میزد. به رماننویس ماهری میماند که همیشه جایی کرکترهای داستانشان با صدای بلند حرف میزنند و برایشان مهم نیست که کَیَ و چرا جای کرکترها در دیالوگ با هم عوض میشود. چون در هر صورت این فقط او هست که باید حرف بزند.
– میدانی نیاز به آرامش دارم. نیاز به آرامشی که همین حالا به برکت حضور مرگآلود تو نصیبم شده است. من از رفتوآمد میان این پل بی دو سو خسته شدم. زندگی برای من یعنی حرکت از اینسوی پل به آنسوی پل. از شرقش به غربش یا از جنوبش به شمالش. نمیدانم از اینسوی مرگ به آنسوی مرگ، از اینسوی زندگی به آنسوی زندگی. حس میکنم به هیچ جایی نمیرسم. نمیدانم زیر این پل چیست اگر سقوط کنم یا احتمالاً باحالتی که دارم تصمیم بگیرم عمداً خودم را پرتاب کنم به کجا میرسم. به کجا پرتاب میشوم زیر پل چیست؟ آنقدر مه و غبار پیش چشمم را فراگرفته که فقط مه و غبار میبینم. من آن جعبهی پاندورا را بازکردهام و حالا محکوم به عذاب کشیدنم. من ته این جعبه را دیدهام هیچچیزی نیست، هیچچیزی؟! امید را هم دزدیدهاند. همانطوری که کامو میگفت… چه کسی مسئول وضع من است؟ کتابهای مزخرفی که خواندهام؟ افکار فلسفی، کودکی پر از تنهاییام، عادت فرار از آدمها، از آدمها که خوب بلدند زخم بزنند و تف کنند یکدیگر به روی کمبودیها و زیادهخواهیهایشان… چه و کی و چرا باعث این وضعیت در من شده است؟ طرز زندگیام، خوشبختی یا بدبختی؟! این وضع را من خودم خلق کردهام یا از برون با فشار به من تحمیلشده است. اصلاً چه فرقی میکند، اصلاً مهم نیست، مهم این است که من دچارم! میدانی، دچار… خاموش شد. چوکی را با فشار شانههایش عقبتر هُل داد و به طرز بیادبانه یکی از پاهایش را سر میز گذاشت و با دست موهایش را از پیشانیاش دیوانهوار پس زد.
چه فکر میکنی؟ فکر میکنی این حرفها را روزانه به چند نفر همینطوری تکرار میکنم؟ نه! من حتی با مادرم هم حرف نمیزنم چند ماه است که گرد همهچیز و همهکس را خط کشیده ام.
کمکم خسته میشدم. باور داشتم که اگر میان حرفش را نگیرم همهی این داستان را بهتنهایی مینویسد.
گفتم: خوب باشد من کمکت میکنم که از این تردید نجات پیدا کنی؟ درست است، گفتی من امروز نجاتت دادم اینطور نیست؟ گفتی من خود مرگم، که اشتباه هم نکردهای اما…
خندید: چه، به همین سادگی!!! شوخی میکنی، مگر تو حالت از من بهتر است؟
– یکی ما میمیریم، دیگری ما به زندگی برمیگردد.
– مسخره است، حرف زدن با تو وقت تلف کردن است. حرف زدن با تو مشمئزکننده است، حرف زدن با تو خودِ مردن و جان کندن است
دوباره همان حالت جنونآمیز به او دست داد
گفتم- میخواهی نیکوکاری کنی یا مشوره بگیری یا سخنرانی کنی نمیدانم؟ هان! اما هیچکدام از اینها اصلن به قیافهات نمیآید، دمبهدم از کوره برون میروی و جیغ میکشی و…
– بهویژه وقتی با آدمی مثل تو حرف میزنم. آدمی کرخت و سرد و یخبندان! چشمانت مثل دو تا شیشهی رنگی میماند. وقتی حرف میزنی یکدانه دندانت هم پیدا نیست. آدم فکر میکند که بهجای صدا دود سپیدی را پف میکنی به برون. چنان به من و اطرافت نگاه میکنی گویا خود مرگی. این نگاه یخ گرفته و تمسخرآمیزت، تهوعآورترین لبخند مرگآلودی است که دیدهام.. به خودت نگاه کن وقتی من حرف میزدم پشت سر هم شیرینی و کیک میخوردی و از قهوهات لذت میبردی مثل اینکه من در مورد محفل عروسی پدر کلانم برایت قصه میکردم.
کتاب را از زیردستم کش کرد و گفت: صفحهی 218 وقتی رفتم قهوه بیاورم صفحهی دهم را میخواندی
– خوب؟
– با کتاب بازی میکنی؟
– نه میخوانم
– در پنج دقیقه 200 صفحه؟!
– حتی بیشتر…
از جایش بلند شد و بهطرف دروازه رفت تازه متوجه شدم که لب به قهوه و شیرینی نزده است
خانه که رسیدم ساعت قریب دو شب بود. عکسهای تازه را باید در آلبوم مردگان سال 2016 نصب میکردم. تلفنم را به چنگ پرنتر دادم و شروع کردم به نگاه کردن آلبوم. در اولین صفحهی قطار اول عکسش را دیدم. تاریخ مرگش 15 جنوری رقم خورده بود یعنی همین فردا. هنوز به پیشنهادم به او فکر میکردم که تلفن زنگ خورد، خودش بود. با همان صدای بیقرار و عصبی داد زد
– کی هستی تو؟!
– ببخشید؟!
– حالا یادم آمدم ، آن موتر قهوهای ترا زد، آری! ترا زیر گرفت، آخر تو چه جانوری هستی؟ بگو که تمام شود برود.
تلفن را خاموش کردم، عینک دودی هنوز روی میز بود یعنی واقعاً عینکها را باید فراموش میکردم تا او میتوانست مرا ببیند؟!
تلفن دوباره زنگ زد بازهم خودش است با همان صدای ناراحت و عصبی ….
– گوش کن، من تمام کردم، من بُریدم. حرف زدن با آدمی مثل تو هم احمقانه بود. من فردا سر ساعت هشت، درست سر ساعت هشت روی خط قطار جنوب شهر میپرم. همین!
صدای خوردن چیزی با ضربه به زمین یا دیوار تماس را قطع کرد…
جلد تازهی کتاب «مرگ برای همه» را روی ردیف آخرین کتابها گذاشتم. وقتی از روبهروی آیینه رد میشدم به آیینهی خالی نگاهی کردم و به موهایم دست کشیدم. دوباره آمدم سر جای اولم و به آلبوم مردگان چشم دوختم. عکسش را از قطار اول کندم و جای آن عکس بیصورت خودم را نصب کردم… همان عکس همیشگی با صورتی شبیه یک حفرهی خالی و بیشکل.
فردا صبح زودتر بلند شدم تا سروقت برسم به جنوب شهر. سر راهم با چند نفر دیگر هم کار داشتم همهچیز خوب گذشت. ساعت هشت و پنج دقیقه دیدمش آنجا کنار دخترکی که دستانش را به صورتش گرفته بود و جیغ میکشید با چهرهی رنگپریده و مضطرب ایستاده بود. عده زیادی دُور جسد متلاشیشدهی من جمع شده بودند، یک خط قطار از سر و گردن و سینهام گذشته بود و خون از سوراخ قلبم تیرک میزد. میدیدمش که با دستان لرزان موهایش را از پیشانی صافش پس میزند. با خودم فکر میکردم آیا واقعاً از مرگ ترسیده است؟ کاش میشد برایش بگویم که طلسم تردید برای او شکسته است. کاش می شد برایش بگویم که نگران من نباش این چندمین باری ست که می میرم. کاش میشد برایش بگویم که کتاب مرگ برای همه را دوباره بخواند و راوی کتاب را فراموش نکند چون هیچکسی بهاندازهی آن راوی روانی و تنها با او رفیق نیست.
زینت نور
2017 – می – 25
داستان دوم از مجموعه ( کلمات از ما نمیترسند)
POST YOUR COMMENTS