به نظر میرسد تمام داستانهایی که امشب تعریف میکنید، به دودسته تقسیم میشوند. بعضی از داستانها در یکطرف دنیای زندگان و در طرف دیگر دنیای مردگان را دارند و نیروهایی که اجازه میدهند از مرز بین این دو دنیا عبور کرد. این امر شامل ارواح و مواردی از این دست میشود.گروه دوم داستانها شما تواناییهای فرا طبیعی، پیشگویی و آیندهبینی است. تمام داستانهای شما به دو گروه تعلق دارند. درواقع، تجربیات شما نیز تقریباً دریکی از این دو گروه قرار میگیرند. منظور من این است انسانهای که روح میبینند، فقط روح میبینند و هرگز توانایی شهود یا پیشآگاهی ندارند و کسانی که چنین تواناییهایی دارند، روح نمیبینند. نمیدانم چرا، اما به نظر میرسد برخی افراد توانی حس پیش گزینی به یکی از این دو وضعیت دارند. حداقل این چیزی است که من درک میکنم. مسلماً بعضی افراد نیز در هیچکدام از این دو گروه قرار نمیگیرند. به طور مثال خود من. در تمام سیوچند سال زندگیام هرگز نه حتی یکبار روح دیدهام و نه هم دچار پیشآگاهی شده و یا رؤیایی صادق داشتهام که از آینده خبر دهند. یکبار هنگامیکه با دو نفر از دوستانم سوار آسانسور بودیم، آنها قسم خوردند یک روح را دیدهاند که با ما سوار آسانسور است، اما من هیچچیز ندیدم. آنها ادعا میکردند. یک زن خاکستری پوش کنار من ایستاده است، اما حداقل تا جایی که من میتوانستم درک کنم، هیچ زنی همراه ما نبود.ما سه نفر تنها کسانی بودیم که در آسانسور ایستاده بودیم. بدون هیچ شوخی و این دو دوست من هم از آن دسته افراد نبودند که عمداً چنین کلکهایی به من بزنند. همهچیز واقعاً عجیب بود، اما این واقعیت که من هرگز یک روح ندیدهام، بهوقت خود پابرجاست.
اما یکبار، فقط یکبار، اتفاقی افتاده و من تجربهای داشتم که حسابی مرا ترساند. این ماجرا حدود ده سال قبل اتفاق افتاد و من هرگز در مورد آن به کسی حرفی نزدم. حتی میترسیدم دربارهاش صحبت کنم. زیرا احساس میکردم که اگر آن را بازگو کنم، ممکن است دوباره برایم اتفاق بیفتد، درنتیجه هرگز آن را جایی مطرح نکردم. اما امشب هرکدام از شما تجربهی ترسناک خود را بازگو کرده و من بهعنوان میزبان نمیتوانم بدون نقل کردن داستانی از خود، امشب را به پایان برسانم. درنتیجه به نظر میرسد امشب زمان مناسبی برای بازگو کردن این ماجراست. داستان ازاینقرار است:
من در آخرین سال دههی 1960 از دبیرستان فارغالتحصیل شدم، درست هنگامیکه جنبشهای دانشجویی در اوج خود بود. من جز و نسل هیپیها بودم و از رفتن به کالج امتناع میکردم. بهجای آن در سرتاسر ژاپن میگشتم و کارهای بسیاری انجام میدادم. زیرا متقاعد شده بودم که این بهترین و درستترین راه زندگی است. گمان میکنم همهی شما مرا جوان و بیقرار تصور میکنید.اما هر وقت به آن دوره میاندیشم، فکر میکنم آن موقع زندگی بسیار مفرح و شادی داشتم اینکه انتخاب درستی بود یا نه نمیدانم، اما اگر مجبور باشم دوباره آن دوره را تکرار کنم، کاملاً مطمئن هستم همان کارها را خواهم کرد.
در پاییز دومین سال آوارگیام، به مدت یکی دو ماه شغلی بهعنوان نگهبان شب در یک مدرسهی راهنمایی گیر میآوردم. مدرسه در شهر کوچکی در آسان تیگاتا بود. کار در تمام تابستان مرا بسیار فرسوده کرده بود و میخواستم برای مدتی استراحت کنم. نگهبان شب بودن هم نیازی به دانش ساخت موشک ندارد. روزها در دفتر مستخدم میخوابیدم و شبها باید دوبار دور مدرسه گشت میزدم تا مطمئن شوم همهچیز مرتب است. باقی اوقات نیز در اتاق موسیقی به صفحههای موسیقی گوش میدادم یا در کتابخانه کتاب میخواندم و یا بهتنهایی در ورزشگاه بسکتبال بازی میکردم. تنها بودن تمام شب در یک مدرسه، حقیقتاً آنقدرها هم بد نیست. آیا میترسیدم؟ بههیچوجه. هنگامیکه هجده نوزده سال داری، هیچچیز تو را نمیترساند.گمان نمیکنم هیچکدام از شما تابهحال بهعنوان نگهبان شبکار کرده باشید، درنتیجه شاید بهتر باشد وظایف یک نگهبان را توضیح دهم. هر شب رأس ساعت نه شب و سه صبح باید دو بار دور مدرسه گشت بزنید. این برنامهی همیشگی است. مدرسهی ساختمان سهطبقهی بتونی نسبتاً جدید بود با هجدهتا بیست کلاس درس. از آن مدرسههای خیلی بزرگ نبود. علاوه بر کلاسهای یک اتاق موسیقی، اتاق هنر خانهداری، کارگاه هنری، دفتر کارکنان و دفتر ریس نیز وجود داشت.
همچنین یک کافهتریای مستقل، استخر شنا و یک تالار سخنرانی.کار من این بود که تمام این مکانها را یک بررسی اجمالی بکنم. درحالیکه دور میزدم لیست بیستقسمتی خود را چک میکردم. کنار هر قسمت تیک میزدم، دفتر کارکنان چک شد، آزمایشگاه چک شد….
گمان میکنم میتوانستم در تختم بمانم و بدون اینکه حقیقتاً به خود زحمت بدهم دور و اطراف پرسه بزنم، جلوی تمام آنها تیک بزنم. اما من از آن دسته آدمهای بیحسابوکتاب نبودم.بررسی مدرسه کار وقتگیری نبود و علاوه بر آن، اگر وقتیکه خواب بودم کسی وارد میشد، من تنها کسی بودم که موردحمله قرار میگرفتم.
درهرحال هر شب ساعت نه و سه بامداد با یک چراغقوه در دست چپ و یک شمشیر کندوی چوبی در دست راست دور مدرسه را میگشتم. در دروان دبیرستان کندو تمرین میکردم و در توانایی خود برای خلع سلاح دیگران بسیار اعتمادبهنفس داشتم. اگر کسی که حمله میکرد یک غیرحرفهای میبود یا حتی یک شمشیر حقیقی داشت، باعث ترس من نمیشد. یادتان باشد که من جوان بودم و البته اگر اکنون چنین اتفاقی بیفتد، فرار را برقرار ترجیح میدهم و مانند فشنگ میدوم.
بگذریم، این اتفاق در یکشب طوفانی در اوایل ماه اکتبر افتاد. درواقع یکی از آن شبهای مرطوب و نمناک آن موقع از سال بود. در اوایل شب پشهها دستهدسته در هوا پرسه میزدند و به یاد دارم چند قرص پشهکش سوزاندم تا آنها را دور کنم. باد سروصدا را انداخته بود. دروازهی منتهی به استخر شنا خراب بود و باد باعث میشد مدام به هم بخورد و صدا کند. با خود فکر کردم بهتر است تعمیرش کنم، اما بیشازحد تاریک بود، درنتیجه تمام شب سروصدا کرد.گشتی ساعت نه را بهخوبی انجام شد و تمام بیست مورد تیک خوردند. درها قفل بودند و همهچیز سر جایش بود هیچچیز غیرعادی وجود نداشت. به اتاق بازگشتم و ساعت را برای سه بامداد کوک کردم و خیلی زود به خواب رفتم.
اما هنگامیکه زنگ ساعت سه به صدا درآمد، بااحساسی عجیب از خواب بیدار شدم. نمیتوانم آن را توضیح بدهم، اما فقط میتوانم بگویم احساسی متفاوت داشتم. مثل بیدار شدن نبود، انگار چیزی به ارادهام فشار آورد تا از تخت بیرون نروم. من از آن دسته کسانی هستم که معمولاً بلافاصله از تخت بیرون میآیند، درنتیجه نمیتوانستم این حالت را درک کنم. باید خود را مجبور میکردم از تخت بیرون بیایم و برای دور دوم گشت آماده شوم. دروازهی استخر هنوز هم سروصدایی ریتمیک داشت اما صدایش متفاوت از قبل بود. با خود اندیشیدم مطمئناً چیزی عجیب در این صدا وجود دارد و نمیخواستم بروم. اما خود را قانع کردم که باید کارم را انجام بدهم و مهم نیست چه اتفاقی میافتد. اگر یکبار از زیر کار در بروی،ممکن است دوباره و درباره این کار را بکنی و من نمیخواستم وارد این چرخه بشوم. درنتیجه چراغقوه و شمشیر چوبیام را برداشتم و راه افتادم.
رویهمرفته شب عجیبی بود. درحالیکه شب به ژرفای خود فرومیرفت، باد شدت مییافت و رطوبت هوا نیز بیشتر میشد. پوستم شروع به خارش کرده بود و نمیتوانستم تمرکز کنم. تصمیم گرفتم ابتدا سری به ورزشگاه، تالار سخنرانی و استخر بزنم. همهچیز مرتب بود. دروازهی استخر مانند آدم دیوانهای که مرتباً سرش را تکان میدهد و بالا و پایین میکند، در باد تکان میخورد. هیچ نظمی درحرکت آن وجود نداشت ابتدا انگار بگوید بله، بله سرش را پایین میآورد و سپس انگار چیزی را رد کند و نه، نه،نه بگوید، سرش را بالا میبرد. میدانم که این مقایسه عجیب است، اما این همان چیزی است که احساس کردم.
داخل ساختمان مدرسه اوضاع عادی بود. نگاهی به اطراف انداختم و فهرستم را تیک زدم. هیچچیز غیرعادی بهجز احساس عجیبی که داشتم اتفاق نیفتاد. احساس راحتی کردم میخواستم به اتاقم برگردم. آخرین مکان باقیمانده در فهرست من موتورخانه بود که کنار کافهتریا در بال شرقی ساختمان و ضلع روبروی اتاقم قرار داشت و به این معنا بود که باید تمام راه بازگشت را از میان راهروی طبقهی اول عبور میکردم. همهجا به سیاهی قیر بود. شبهایی که مهتاب نبود، یک چراغ کوچک در راهرو روشن بود، در غیر این صورت نمیتوانستی هیچچیز را ببینی. مجبور بودم نور چراغقوه را جلوی پایم بیندازم تا ببینم به کجا میروم.در آن شب خاص که هر آن ممکن بود یک تیفون رخ دهد، هیچ ماهی در کار نبود. گاهی اوقات روزنهای میان ابرها باز میشد، اما همهچیز دوباره در تاریکی فرومیرفت.
تندتر از حد معمول از راهرو گذشتم. پاشنهی پلاستیکی کفشهای بسکتبالم روی کف لینولئوم جیرجیر میکرد. کفپوشی سبز بود، به رنگ چمنی غبارآلود. حتی همین حالا هم میتوانم آن را مجسم کنم. وردی مدرسه در میانهی راه سالن بود و هنگامیکه از کنار آن گذشتم، چه … گمان کردم چیزی در تاریکی دیدم. سرتاپا خیس عرق شدم. شمشیر چوبی را محکم در دستم گرفتم و به سمت چیزی که دیده بودم برگشتم، نور چراغقوهام به دیوار کنار جاکفشی تاباندم.
و آنجا بود. بهعبارتدیگر یک آینه. من بازتاب خودم را در آینه دیده بودم. شب گذشته آنجا آینهای در کار نبود، درنتیجه باید امروز آن را گذاشته باشند. مرد، من خیلی جاخورده بودم. یک آینهی قدی بلند بود.از اینکه او فقط خودم بوده که در آینه بودم است، احساس راحتی کردم و از اینکه غافلگیر شده بودم، اندکی احساس حماقت میکردم. به خودم گفتم پس تمام ماجرا همین بوده. چقدر احمق بودهام. چراغقوهام را پایین گذاشتم و از جیبم سیگاری بیرون آوردم و آن را روشن کردم. درحالیکه به سیگار پک میزدم، به خودم در آینه نگاه کردم. نوری ضعیف از آنسوی خیابان در میان پنجره میتابید و به آینه میرسید. دروازهی منتهی به استخر شنا پشت سرم صدا میکردم.پسازاینکه یکی دو پک به سیگار زدم، ناگهان متوجه چیزی عجیبی شدم. بازتاب من در آینه، من نبود. از بیرون درست شبیه من بود اما مسلماً من نبود، نه نبود. قطعاً من بود، اما یک من دیگر. یک من دیگر که هرگز نمی باید میبود. نمیدانم چطور توضیح بدهم. توصیف احساسی که داشتم کار مشکلی است.چیزی که مشخصاً درک میکردم این بود که آنمن دیگر از من متنفر بود. درون او نفرتی وجود داشت که مانند یک کوه یخ در دریایی سیاه و تاریک شناور بود. از آن نوع کینه و نفرتهایی که فرد هرگز نمیتواند آن را تخفیف دهد.برای مدتی آنجا ایستاده بودم، شگفتزده و عاجز از صحبت کردن، سیگارم از بین انگشتانم روی زمین افتاد سیگار داخل آینه نیز روی زمین افتاد.ما آنجا ایستاده و به یکدیگر خیره شده بودیم. احساس میکردم دستوپایم زنجیرشده و نمیتوانم حرکت کنم.نهایتاً دست او حرکت کرد و نوک انگشتان دست راستش چانهاش را لمس کرد و سپس بهآرامی درست مانند یک حشره، از روی صورتش بالا رفت. ناگهان متوجه شدم که من هم دارم همان کار را انجام میدهم. انگار من بازتاب کسی بودم که در آینه است و او تلاش میکرد مرا کنترل کند.بازماندهی توانم را جمع کردم و غریدم و زنجیرهایی که مرا آنجا پایند کرده بودند، درهم شکستند. شمشیر کندو را بلند کردن و آینه را با تمام توانی که میتوانستم در هم شکستم. صدای شکستن شیشه را شنیدم، اما درحالیکه به سمت اتاقم میدویدم، به پشت سرم نگاه نکردم. بهمحض اینکه وارد اتاقم شدم، باعجله در را قفل کردم و زیر ملافه خزیدم. نگران سیگاری که آنجا انداخته بودم شدم، اما بههیچوجه حاضر نبودم بازگردم. باد تمام شب زوزه میکشید و دروازه استخر تا سپیدهدم به سروصدا کردن ادامه داد. بله، نه، نه،نه ….مطمئنم که از همین حالا میتوانید پایان داستانم را حدس بزنید. آنجا هرگز آینهای نبود.
هنگامیکه آفتاب بالا آمد، طوفان تمامشده بود. باد آرامگرفته و روزی آفتابی آغازشده بود به قسمت ورودی رفتم. ته سیگاری که انداخته بودم و شمشیر چوبی هنوز آنجا بودند، اما آینهای در کار نبود. آنجا هرگز هیچ آینهای وجود نداشت است.آنچه را که دیدم یک روح نبود. فقط خودم بودم. هرگز نمیتوانم فراموش کنم آن شب چقدر ترسیده بودم و هرگاه که آن را به خاطر میآورم، این فکر همیشه در ذهنم جان میگیرد که: ترسناکترین چیزی که در جهان وجود دارد، خود ما هستیم. شما چه فکر میکنید؟حتماً متوجه شدهاید که من در خانهام حتی یک آینه هم ندارم. باور کنید یادگیری اصلاح کردن بدون آینهکار چندان ساده نبود.
برگردان از : غزال رمضانی
0 Comments