“شاعری ازیادرفته” از “ناباکوف”
در سال 1899 درسنت پترزبورگ اندیشناک و گرم آرمیدهی آن روزگار، یک موسسهی فرهنگی برجسته، انجمن ترفیع ادبیات روسیه، تصمیم گرفت مراسم یادبود مجللی در بزرگداشت “کنستانین پروف” شاعر که نیمقرن قبل در سن حاد بیستوچهارسالگی درگذشته بود، برپا کند. به او لقب رمبوی روسیه داده بودند، بااینکه جوانک فرانسوی در نبوغش از او پیشی داشت، چنین مقایسهای خیلی هم ناعادلانه نبود. وقتی فقط هجده سال داشت، شعر زیبای شبهای گرجی، شعر بلند، حماسهای رؤیایی و سرگردان را سرود که بعضی از قسمتهایش چادر حال و هوای مرسوم شرقیاش را میدراند تا آن نسیم بهشتی که ناگهان تأثیر محسوس شعر حقیقی را در بین تیغههای کتف مییابد به وجود آورند.
آنچه سه سال بعد به دنبال چاپ یک جلد از اشعارش آمد، چنین بود او آثار فیلسوف آلمانی را به دست آورده بود و بسیاری از این اشعارش به دلیل تلاشی مضحک که برای تلفیق تشنجی ناب و شاعرانه با توصیفی ماورالطبیعی از جهان در آنها بهکاررفته بود، آزاردهنده بودند، ولی بقیهشان هنوز به همان شادابی و قاعده شکنی روزگار که آن جوان از بند گسیخته استخوان کلمات روسی را ترکاند و گردن اصطلاحات مقبول را پیچاند تا باعث شود شعر بهجای جیک جیک و جلب جلوپ کند و جیغ بکشد، باقی ماند. بیشتر خوانندگان بهترین اشعار او را آنهایی میدانند که عقاید آزادی دهقانان که ویژگی اشعار روسی سالهای پنجاه است، در توفانی پرشکوه از فصاحتی موهوم بیان کرده است که همانطور که ناقدی گفته دشمن تو را نمینمایاند بلکه تو را وامیدارد تا از شدت اشتیاق برای جنگیدن در پوست خود نگنجی. من شخصاً اشعار نابتر و درعینحال ناهموارتر او همچون کولی و خفاش را ترجیح میدهم.
پروف پسر خردهمالکی است که تمام آنچه درباره او میدانیم این است که سعی کرد در ملکش در نزدیکی لوگا کشت چای کند.
کنستانتین جوان ( اگر بخواهیم ادای زندگینامه نویس ها را بکار گیریم) بیشتر اوقاتش را در سنت پترزبورگ با حضوری گنگ در دانشگاه، بعد با تلاشی گنگ برای یافتن شغلی دفتری گذراند درواقع از افعال او ورای مسائل پیشپاافتادهای که میتوان از جریان کلی زندگی همگنان او به دست آورد، اطلاع دقیقی در دست نیست. بخشی از یکی از نامههای شاعر معروف نکواسف که یکبار بهطور اتفاقی او را در یک کتابفروشی ملاقات کرده بود، تصویر مردی جوان، عبوس، نامتعادل، زمخت و غضبناک را با چشمانش همچون کودکان و شانههای همچون شانهی باربران به تصویر میکشد.
در گزارش پلیس هم از او در حال گفتوگو با صدای آهسته با دو دانشجوی دیگر در کافهای در خیابان نوسکی یادشده است و گفتم شده خواهرش هم با تاجری اهل ریگا ازدواجکرده بوده، ماجراجوییهای عاطفی شاعر را با زنان خیاط و رختشوی ها در میان میگذاشته است. در پائیز سال 1849 باهدف خاص اخذ پول برای سفری به اسپانیا به دیدار پدرش میرود. پدرش مردی با عکسالعملهای سادهلوحانه، یک سیلی بهصورت میزند و چند روز بعد جوانک بیچاره در حال شنا در رودخانهای در آن نزدیک غرق میشود لباسهایش و سیبی گاز زده در زیر یک درخت فان افتاده بوده، ولی جسدش هرگز پیدا نمیشود. شهرتش آنچنان وزنهای نداشته: شعری از کتاب شبهای گرجی، همیشه همان شعر در تمام گلچینهای ادبی، مقالهای پرآبوتاب نوشتهی ناقد تندرو دوبرولوبف در تمجید کنایههای انقلابی ضعیفترین اشعارش برداشتی کلی در دههی هشتاد از اینکه جوی ضدانقلابی سد راه نبوغی خوب ولی ناپخته شده و سرانجام آن را از بین برده است فقط همین.
در دهه نود، به دلیل ابراز توجهی سالمتر به شعر، آنطور که گاهی با یک دوران سیاسی سخت و تاریک منطبق میشود. جنبشی اکتشافی دربارهی قافیههای مورداستفادهی پروف آغاز شد و از طرف دیگر، روشنفکران آزادیخواه با دنبال کردن راهنمایی دوبرولوبف مخالفت نکردند. تقاضای برپا کردن مجسمهی یادبودی در یک پارک ملی موفقیتی شایان توجه بود. تا شعری طراز تمام اطلاعات جستهوگریختهای را که از زندگی پروف در دست بود، جمعآوری کرد و مجموعهی آثار او را در مجلدی نسبتاً قطور به چاپ رساند. مجلههای مهیانه در چندین مقالهی ادیبانه به او پرداختند. جلسهای در یادبود او جمعیتی را دریکی از بهترین سالنهای سخنرانی پایتخت گرد هم آورد.
2
چند دقیقه قبل از شروع برنامه، زمانی که سخنرانان هنوز در اتاق مشاوره در پشتصحنه جمع میآمدند، در بهشدت باز شد و مردی تنومند ملبس به کت فراخ که روی شانههای او یا شانههای شخصی دیگر اوقاتی بهتر از این دیده بود، وارد شد. بیآنکه به راهنماییهای دو دانشجوی روبان به سینه زده که بهعنوان سرپرستان جلسه سعی در آرام کردن او داشتند، توجهی کند، با احترام کامل به سمت افراد کمیتهی برگزاری مراسم رفت، تعظیمیکرد و گفت ” من پروف هستم”
یکی از دوستانم که سنش تقریباً دو برابر سن من است و تنها بازماندهی شاهد آن واقعه، میگوید ریس جلسه( که بهعنوان ناشر روزنامه تجربهی زیادی از در مورد مزاحمان گزافهگو داشت) بیآنکه سرش را بالا کند. گفت : ” بیندازیدش بیرون”
هیچکس دست به این کار نزد شاید به دلیل اینکه مردم میدانند احترامی ویژه برای مردی مسن و موقر که تصور میرود بسیار مست است، قائل شوند.
او پشت میز نشست و با انتخاب شخصی که ملایمتر از هم به نظر میرسید، سلاوسکی مترجم آثار لانگ فلو هاینه و سالی پرودوم و بعدها عضو گروه خرابکار، با لحنی واقعگرایانه پرسید آیا پول بنای پابود پرداختشده، و اگر پرداختشده، او کی میتواند آن پول را بگیرد.
تمام گزارشها از نحوهای کاملاً آرام که او این ادعا را با توسل به آن بیان کرد، حکایت دارند. روی مقصودش پافشاری نکرد. صرفاً آن بیان کرد، گویی کاملاً این احتمال که ممکن است کسی حرف او را باور نکند، ناآگاه بود. آنچه آنان را تحت تأثیر قرار میداد. این نکته بود که در ابتدای آن واقعهی عجیب، دران اتاق دورافتاده در بین آن مردان متشخص، او با آن ریش پدرانه و چشمان قهوهای کمفروغ و بینی سیبزمینی شکل ایستاده بود و موقرانه دربارهی استفادهی مالی آن اقدامات سؤال میکرد، بیآنکه به خود زحمت دهد دستکم مدارکی مستند، هرچند آن مدارک را هرکسی که میخواسته خود را بهجای او جا بزند میتوانسته جعل کند، در شناسایی خود ارائه دهد.
کسی پرسید: از بستگانش هستید؟
مرد پیر صبورانه پاسخ داد: اسم من کنستانتین کنستانتینیوویچ پروف است. اینطور که فهمیدهام، یکی از اقوام من در این سالن است ولی نه اینجا کسی هست، نه آنجا.
سلاوسکی پرسید” “چند سالتان است””
او پاسخ داد : ” هفتادوچهار، قربانی چند سال قحطی پشت سرهم”
یرماکف هنرپیشه تذکر داد : “مسلماً اطلاع دارای شاعری که ما امشب این مراسم را به یاد برگزار کردهایم، دقیقاً پنجاه سال پیش در رودخانه اوردژ غرق شد.
مرد پیر جواب داد: مزخرف، من بنا به دلایلی آن صحنهسازی را به راه انداختم.
ریس جلسه گفت: و حالا آقای عزیز، تصور میکنم واقعاً باید اینجا را ترک کنید.
آنها او را از محضر ذهن خود روانه کردند و رمه وار به سمت سکوی بیشازحد نور گرفتهای راه افتادند که دران جا میز اجتماع دیگری پوشیده در پارچهی قرمز اخمآلودی، با تعداد کافی صندلی به دورش، مدتی بود با تلالو تنگ آب مرسومش، تماشاچیان را محسور کرده بود، در سمت چپ این مجموعه میشد با ستایش تابلوی رنگروغنی ایستاد که گالری نقاشی شرمتوسکی به ستایش تابلوی رنگ روغنی ایستاد که گالری نقاشی شرمتوسکی به عاریه در اختیار آنان گذاشت بود: تابلو پروف را دربیست و دوسالگی نشان میداد. جوانی سیهچرده با موهای عجیبوغریب، در پیراهنی یقهباز. در پایهی نگهدارندهی تابلو پرهیزگارانه توسط گل و برگ درختان استتار شده بود. میز خطابهای با تنگ آب دیگری بر روی آن نورمی پرکند و پیانوی باله دار در گوشهای منتظر بود تا بعداً برای قسمت موسیقی برنامه به جلو غلتانده شود.
سالن از افراد اهل هنر، وکلای روشنفکر، معلمان مدرسه، دانشجویان شیفته از هر دو جنس، شبیه اینها پر بود. چند مأمور مخفی فروتن گسیلشده بودند تا در مکانهایی ناپیدا در سالن حضورداشته باشند، چون استاندار از سر تجربه میدانست که حتی متینترین گردهمایی فرهنگی نیز استعداد عجیب برای لغزیدن بهجانب عیاش پر از شایعهپراکنی انقلابی دارد. این واقعیت که یک از اولین اشعار پروف اشارهای در لفافه ولی خیر اندیشانه به شورش سال 1825 داشت، ایجاب میکرد که جانب احتیاط رعایت شود معلوم نبود اگر دهان عامه به گفتاری چون همهمه حزین صنوبران سیری با معادن زیرزمینی گفتوگویی دارد، باز میشد، چه اتفاقاتی ممکن بود بیفتد.
آنگونه که یکی از گزارشها نقل میکند، طولی نکشید که اشعار به چیزی که بهگونهای مبهم شبه به قیلوقالی از نوع داستایوسکیاش بود( نویسنده صحنهای پر قیلوقال همراه با خنده و شوخی را در بخشی از داستان جنزدگان در نظر دارد) باعث خلق فضای شکبرانگیز و نامتعادل شد.
علت این بود که آن پیرمرد موقر با عزمی راسخ به دنبال هفت عضو کمیته سالگرد به سمت سکو به راه افتاد و سعی کرده همراه آنها پشت میز بنشیند.
ریس جلسه که نظر اصلیاش حذف از جنجالی در مقابل تماشاچیان بود، تمام کوشش خود را به کاربرد تا او را بازگرداند و بال بخندی مؤدبانه بهقصد پنهان کردن مسئله از دید عوام، در گوش آن ریشسفید نجوا کرد که اگر پشت آن صندلی را که سلاوسکی با ظاهر سهلانگارانهام پنجهای آهنین بهطور نهانی آن را از زیردست گرهخوردهی پیرمرد برو میکشد ول نکند، او را از سالن به بیرون پرت خواهند کرد.
پیرمرد وقعی به آن گفته نگذاشت اما در جنگ بر سر صندلی شکست خورد و بی صندلی ماند. نگاهی به اطراف انداخت و چهارپایهی پیانو را در گوشهی سکو دید و درست قبل از اینکه دستان پردهدار آن را بقاپد. در کمال خونسردی آن را روی صحنه کشید، با حفظ فاصلهای از میز روی آن نشست، و بلافاصله به مدرک جرم شمارهی یک تبدیل شد.
در اینجا دوباره افراد کمیته مرتکب خطای مهلک نادیده گرفتن حضور او شدند: بگذارید تکرار کنم، آنان بهویژه نگران این بودند که از وقوع هرگونه بلوا پرهیز کنند. و از این گذشته، حلقهگل آبیرنگ در کنار سهپایهی تابلوی نقاشی مرد منفور را از دید آنان نیمه پنهان نگه میداشت. متأسفانه پیرمرد درحالیکه کاملاً آرام و آسوده با آن سر ارجمند و لباس سیاه نخنما و چکمههای لاستیکیاش روی آن چهارپایهی بدمنظر نشسته بود( با امکان چرخیدنش که صدای ترق تروق مکررش با آن اشاره داشت)
با باز کردن جعبهی عینکش و دمیدن دم ماهی و شش بر آن، همزمان یادآور استاد نیازمند روس و یک متعهد کامیاب روس شد و ازنظر تماشاچیان، برجستهترین فرد آن گروه به جلوه درآمد.
ریس جلسه پشت میز خطابه قرار گرفت و سخنرانیاش را در معرفی او آغاز کرد. موجی از نجوا تماشاچیان را فراگرفت. چون طبیعتاً کنجکاو بودند بداند. آن پیرمرد کیست. او که عینکش را استوار بر چهره داشت و دستانش را روی زانوانش گذاشته بود، نیمنگاهی از کنار به تابلوی نقاشی انداخت. بعد سرش را برگرداند و ردیف اول تماشاچیان را وارسی کرد. نگاههای پرسشگر چارهای جز آمدوشد بین فرق براق سر او و موهای مجعد نقش تابلو نداشت، خود در طول سخنرانی بلند ریس جلسه، جزئیات آن دخول سرزده در تماشاچیان پراکنده شد و تخیلات بعضی افراد بازیگوشانه این نظریه را مطرح کرد که شاعری متعلق به دورهای نسبتاً افسانهای که کتابهای درسی در کمال آسودگی او را به آن دوره منتسب کرده بودند، موجودی نا به هنگام را مقطع تاریخیاش، فسیلی زنده در تور ماهیگیری جاهل، گونهای ریپ ون وینگل، با آن فرتوتی ملالآورش شخصاً دران گردهمایی که به شکوه روزهای جوانی او اختصاص دادهشده بود، حضور دارد.
ریس جلسه که سخنانش را به پایان میرساند، گفت: ” باشد تا نام پروف از خاطر روسیهی متفکر پاک نشود. تیوتچف گفته است که کشور ما همیشه پوشکین را همچون اولین عشق به خاطر خواهد داشت. میتوان دربارهی پروف گفت که او اولین تجربهی روسیه در آزادی بوده است. در نظر ناظری سطحی ممکن است این آزادی بهافراط شگفتانگیز پروف در نقش تصورهای شاعرانه محدود باشد که بیشتر برای هنرمند جذاب است تا برای شهروندی معمولی ولی ما نمایندگان نسل هوشیار، موظفیم معنایی بس عمیقتر، حیاتیتر و در مفهومی اجتماعیتر از را از این نوشتهی او رمزگشایی کنیم.:
وقتیکه آخرین برف در سایهی دیوار گورستان پنهان میشود
و زین اسب سیاه همسایهام
جلایی از آبی تند در زیر آفتاب تند ماه آوریل را به نمایش میگذارد و گودالهای واژگون آسماناند
در گودی دست زنگیان زمینی آنگاه قلب من در خرقهی مندرسش به ملاقات مستمندان، کوران، ابلهان،
پشت گردانی که غلامی شکم گردان را میکنند،
و همهی کسانی میرود که چشمانشان تار از بیم یا شهوت،
حفرهی برف، حزن اسب و گودال معجزه با را نمی بیند.
انفجاری از ابراز احساسات در پی آمد، ولی ناگهان در کف زدنها وقفهای افتاد و به دنبالش صدای ناهماهنگ شلیک خنده بلند شد چون طور که ریس جلسه هنوز لرزان از کلماتی که بیان کرده بود به سر میز بازمیگشت، ریشوی غریبه از جا برخاست و با سر جنباندنهایی نامنظم و دست تکان دادنهای ناشیانه، حالت چهرهاش ترکیبی از امتنان رسمی و گونهای نا صبور، به کف زدنهای تماشاچیان پاسخ گفت. سلاوسکی و آن مأمور مراقب نومیدانه تلاش کردند تا او را سر جایش بنشانند، ولی از میان جمعیت صدای فریادی شرم کنید، شرم کنید کاری به پیرمرد نداشته باشید برخاست.
دریکی از گزارشهای اشارتی یافتهام دال بر حضور همدستی در میان جمعیت، ولی گمان میکنم غمخواری توده که میتواند همانقدر نامنتظره شکوفا شود که انتقام توده، کافی است تا این قضیه را تشریح کند. بااینکه با سه نفر گلاویز بود، طوری عمل کرد که توانست به طرزی تعجببرانگیز وقار خود را حفظ کند، آنگاه مهاجمان سرخورده عقب نشستند و او چهارپایهی پیانو را که در حین کشمکش به زمین افتاده بود از جا بلند کرد و غریوی به نشانه خشنودی برخاست. ولی واقعیت تأسفبرانگیز این بود که فضای آن گردهمایی بهگونهای نومیدکننده مخدوش شد. این قضیه به تماشاچیان جوانتر و پرسروصداتر شوری عظیم بخشید. ریس جلسه لرزان، لیوان آبی متشنج برای خودریخت. دو مأمور مخفی از دونقطهی مختلف سالن نگاههایی اخطاردهنده ردوبدل کردند.
3
متعاقب سخنرانی ریس جلسه، حسابداری فهرستی از مبالغ دریافتی از موسسهها و افراد مختلف را برای برپایی مجسمهی یادبود پروف دریکی از پارکهای حومهی شهر برشمرد. مرد پیر، بی عجله تکهای کاغذ و مدادی قطور درآوردکاغذ را روی زانویش گذاشت و ارقامی را که ذکرشان میرفت، یادداشت کرد. بعد، برای مدتی کوتاه نوهی خواهر پروف بر روی صحنه ظاهر شد برگزارکنندگان برنامه برای این قسمت از برنامه دچار مشکلی شده بودند چون این شخص، دختر جوان و چاق با چشمانی از حدقه بیرون زده، به رنگپریدگی مردهای مومیایی، در بیمارستانی مخصوص بیماران روانی، به دلیل مالیخولیا تحت معالجه بود. دخترک را با دهانی کج و سراپا در جامهای رقتانگیز به رنگ صورتی برای لحظهای به تماشاچیان نشان دادند و آنگاه بهسرعت او را در اختیار دستهای قوی زنی تنومند گذاشتند که از طرف بیمارستان گسیلشده بود.
وقتی یرماکف که دران روزگار معبود دوست داران تئاتر بود گونهای در نمایشنامههای درام، با صدای ملایم شروع به خواندن سخنرانی شاهزاده از کتاب شبهای گرجی کرد، معلوم شد که حتی وفادارترین طرفداران او بیشتر بهعکس العمل آن مرد پیر علاقه نشان میدادند تا به سخنان زیبای او وقتی میخواند:
اگر فلز نامیراست، پس
دکمهای پر جلایی که من آن را در هفتمین
سالگرد تولدم در باغی گم کردم،
هنوز درجایی قرار دارد.
آن دکمه را برای من بیابید
و روح من خواهد دانست
که تمامی ارواح ایمناند و
نجاتیافتهاند و آمرزیده شدهاند.
برای اولین بار در سیمای پیرمرد تغییری ظاهر شد و او بهآرامی تای دستمال بزرگی را باز کرد و هیجانزده محتوای بینیاش را درآن خالی کرد صدایی که باعث شد چشم مبهوت و همچون الماس درخشان یرماکف مانند چشم اسبی ترسو، چپ چپ به او نگاه کند.
دستمال به درون چینهای کت بازگردانده شد و چند ثانیه پسازاین بود که مردمی که در ردیف نخست نشسته بودند. متوجه شدند قطرات اشکی از زیر عینک او به پایین سرازیر شده است. او تلاشی برای پا کردن آن اشکها از خود نشان نداد و هرچند دستش با انگشتانی چنگک وار یکی دو بار از هم گشوده شد و رو به بالا، به سمت عینکش به حرکت درآمد دوباره پایین افتاد، گویی با چنین اشارهای( و این صحنه نقطهی اوج این شاهکار لطیف بود) میترسید توجه کسی را به اشکهایش جلب کند.
ابراز احساسات شدیدی که به دنبال ادای این شعر آمد، مسلماً بیش از آنکه ستایشی بر دکلمه یرماکف باشد، تحسنی بر اجرای نمایش پیرمرد. بعد بهمحض اینکه کف زدنها به انتها رسید او از جا برخاست به سمت لبه سکو رفت.
افراد کمیته دیگر تلاشی برای متوقف ساختن او از خود نشان ندادند و این دودلی داشت اول اینکه ریس جلسه که از رفتار برجستهی پیرمرد به خشم آمده بود، برای لحظهای از سالن بیرون رفته بود تا دستوری بدهد. دوم اینکه آمیزهای از تردیدهای غریب بعضی از افراد تشکیلدهندهی جلسه را آنچنان برجای خود میخکوب کرده بود که وقتی پیرمرد آرنجهایش را روی میز خطابه گذاشت، سکوت محض حاکم فرما شد. و صدایش هنگام ادا (شایع است) که آنچنان گرفت بود که از ردیفهای آخر فریاد برخاست.بود که از ردیف های آخر فریاد بلند تر و بلندتر برخاست.
او درحالیکه بالای عینکش عبوسانه به حاضران نگاه میکرد، ادامه داد: میگفتم شایع است که تعدادی شعر بیمعنی، کلماتی که ساختهشده تا ترنمی داشته باشد ، و از مردی یاد میشود گویی او برای نوع بشر فایدهای داشته است!
نه، آقایان، خود را فریب ندهید. امپراتوری ما و تخت قیممان تزار، هنوز همانطور که بود، بهمثابهی تندری که با تمامی قدرت زخم ناپذیرش منجمد شده باشد، مانده است و جوانی از راه به درشده که نیمقرن قبل اشعاری طغیان گرانه بلغور میکرد، اکنون پیرمردی پیرو قانون است که مورداحترام شهروندان متواضع قرار دارد. و بگذارید اضافه کنم، پیرمردی که محتاج حفاظت شماست. من قربانی این عناصرم. زمینی که آن را با عرق جبین شخم زدهام، گوسفندانی که آنها را با دستان خودم دوشیدهام، گندمی که دیده بودم بازوان طلاییاش را به تموج درآورده ست…”
آنگاه بود که دو پاسبان عظیمالجثه بهسرعت و بیهیچ زحمتی پیرمرد را با خود بردند. تماشاچیان تنها فرصت انداختن نگاهی به نحوهی خروج او داشتند.
پیراهن از شلوار بیرون آمدهاش به یک سمت آویزان، ریشش به سمت دیگر، دست بندی آویخته بر مچهایش، اما در چشمانش هنوز نو وقار و افتخار.
روزنامههای پیشرو در گزارششان از این مراسم تنها اشارهای مختصر به حادثهای تأسفانگیز داشتند که باعث برهم زدن آن جلسه شده بود. ولی روزنامه مذموم نگاشتههای ستت پترزبورگ، روزنامهای هولناک و تندرو حاوی مطالب درهموبرهم به سردبیری برادران خرستف برای استفادهای طبقهی متوسط پایین و طبقهی زیر فقر زحمت کشان سعادتمندانه نیمه باسواد، با یک سری مقاله در پافشاری بر اینکه حادثهی تأسفبرانگیز چیزی غیر از دوباره ظاهر شدن خود پروف نبوده است، با جار زدن پرداخت.
4
درعینحال گرومف، تاجر نامتعارف بسیار ثروتمند و جنجالبرانگیزی که خانهاش پر از راهبان آواره، پزشکان حقهباز و ریشوهای طرفدار قتلعام بود، پیرمرد را به خانهی خود برد. روزنامهی نگاشتهها مصاحبههایی با مرد ناشناس را به چاپ رساند. در این مصاحبهها، پیرمرد درباره چاپلوسان حزب انقلابی که هویت او را فریبکارانه از وی گرفته و مالش را دزدیده بودند، مسائلی بسیار هولناک را به میان آورد. او اصرار داشت که مال ازدسترفتهاش را از طریق قانون از ناشران مجموعه آثار پروف بازمیستاند. حکیم دائمالخمر در همسایگی گرومف شباهتهایی متأسفانه بسیار شگفتانگیز بین مشخصات پیرمرد و آن تابلوی نقاشی متذکر شد.
گزارشی با جزییات کامل اما باورنکردنی از اینکه او خودکشیاش را صحنهپردازی کرده بود است تا پسازآن به زندگی مسیحی در آغوش روسیهی مقدس بپردازد، ظاهر شد. بر اساس این گزارش او همه کارکرده بود: خردهفروشی، صید پرندگان، کرجی رانی بر رود ولگا، و سرانجام با به دست آوردن قطعه زمینی در مکانی دورافتاده روزگار را به سر آورده بود. من یک نسخه از کتابچهای چرک به نام و احیای کنستانین پروف را دیدهام که گداهای بینوا آن را در خیابانها به همراه ماجراهای مارکی دوسا و خاطرات یک زن آمازونی میفروختند.
ولی در کاوشم در میان پروندههای قدیمی، بهترین چیزی که پیدا کردم عکسی مات از پیرمرد ریشو در کنار مجسمهی سنگ مرمر ناتمام یادبود پروف در پارکی بدون شاخ و برگ است. او در این عکس به حالت ایستاده با بازوانی در هم گرهخورده نشان داده میشود، کلاه گرد پوستی به سر دارد، جفتی گالش نو به پا، ولی بدون پالتو، جمعیت اندکی از هوادارانش به دور حلقهزدهاند و صورتهای سفید و کوچک با آن حالت خاص ازخودراضی و چشمانی گوشه نگر که مخصوص عکسهای قدیمی است و در آنها گروهی از مردم درحالیکه شخصی را بیآنکه دادگاهی قانونی محکومش کرده باشد به دار میآویزند، به دوربین خیره شدهاند.
در این حال و هوای هوچی گری تصنعی و کوتهبینانهی ارتجاعی ( که شدیداً با نظریات حکومتی در پیوند داشت، خواه نام تزار الکساندر بود یا نیکلای وفاجو) روشنفکران در به تصویر کشیدن مصیبت هویت بخشیدن به پروف ناب تیزخو با تفکرات انقلابی که در اشعارش نمایان بود، از سیمای پیرمرد خشنی که در یک طویلهی منقش خوک سر در آخور فروبرده بود، سرخورده بودند. فاجعه در این بود که درحالیکه نه گرومف و نه برادران خرستف واقعاً اعتقادی نداشتند آذوقه رسان شوخی آنها پروف حقیقی باشد، بسیاری از مردم نیکسرشت بافرهنگ بهشدت تحت تأثیر این نظریهی غیرممکن قرارگرفته بودند که آنچه از خود ساطع میکردند، حقیقت و عدالت بوده است.
آنگونه که نامهای تازه منتشرشده از سلاوسکی به کورولنکو بیان میکند: از این تصور که ممکن است هدیهای مقدر که در تاریخ نظیرش نیست. احیای لازروس مانند شاعری بزرگی از گذشتهها، بهناحق نادیده انگاشته شده باشد. نهتنها این بلکه از این هم بدتر، تصور اینکه شاید مردی که تنها جرمش نیمقرن خاموش و چند دقیقه صحبت بیپروا بوده محکومبه فریبی شرورانه شده باشد. لرزه به پشت انسان میاندازد. کلمات مبهم ولی مفهوم واضح است. روشنفکران روسیه از اینکه قربانی یک خدعه شوند کمتر میترسیدند تا اینکه سهوی مهیب را ضمانت کنند. ولی روسیه هنوز ترسان از چیزی ورای این مسئله بود، و آن نابودی یک آرمان بود، تندروها باری منقلب کردن هر آنچه در جهان است آمادگی دارند. مگر مواردی چنین کمارزش و پیشپاافتاده، حالا هر هم ظن برانگیز و غبارگرفته باشد، که بنا به دلایلی مسلک افراطگرایی گرامیاش میدارد.
شایع است که دریکی جلسات سری انجمن ترفیع ادبیات روسیه، تعداد بیشماری از نامههای توهینآمیز که آن پیرمرد برای انجمن فرستاده بود توسط خبرگان بهدقت با نامهای بسیار قدیمی که شاعر در سنین نوباوگیاش نوشته بود، مقایسه شد. این نامهی قدیمی در آرشیو شخصی بهخصوص کشفشده بود و اعتقاد بر این بود که تنها نمونهی بازمانده از دستخط پروف است، و هیچکس بهجز آن فضلا که بر بالای آن جوهر پریدهرنگ غور کردند از وجود آن باخبر نبود. ما هم اطلاعی از اینکه آنان به چه نتیجهای رسیدند، نداریم.
همچنین شایع است که مبلغی پول جمعآوری شد و بیآنکه اطلاعی از همراهان بیشرم او در دست باشد، با او تماسی برقرار شد. ظاهراً قرار شد که ماهیانه مبلغی معتنابه در اختیار او گذاشته شود بهشرط اینکه او بلافاصله به مزرعهاش برگردد و دران جا در خاموشی و فراموشی مناسب بماند. ظاهر این پیشنهاد هم قبول واقع شد، چون او به همان سرعتی که ظاهرشده بود، محو شد، درحالیکه گرومف در غم از دست دادن حیوان دست آموزش خود را با قبول سرپرستی هیپنوتیزم کنندهای مشکوک از نسبی فرانسوی که یکی دو سال بعد به موفقیتهایی در دربار نائل شد، اقناع کرد.
در زمان مقرر از مجسمهی یادبود پردهبرداری به عمل آمد و پاتوقی برای کبوتران شد. فروش مجموعهی آثار در اواسط چاپ چهارمش آبرومندانه افول کرد. نهایتاً چند سال بعد در زادگاه پروف، مسنترین و نه لزوماً باهوشترین ساکن آنجا به خانمی روزنامهنگار گفت که به یادداشت پدرش به او گفته بود اسکلتی را در قسمت نیزار رودخانه پیداکرده است.
5
این پایان قصه میبود اگر انقلاب به وقوع نمیپیوست و قطعه زمینهایی حاصل خیز همراه با گیاهان کوچک ریشه سفید و کرمهای ارغوانی رنگ که در غیر این صورت مدفون میماندند، زیرورو نمیشد. در اوایل دهه بیست که در این شهر تیره گرسنه ولی بیمارگونه فعال، موسسههای مختلف عجیبوغریب فرهنگی سرا از خاک برآوردند( مانند کتابفروشیهایی که نویسندگان معروف ولی گرفتار فقر کتابهای خودشان را دران میفروختند و غیره) شخصی با تشکیل موزهای کوچک از پروف خرج یکی دو ماه زندگیاش را درآورد، و این باعث احیایی دوباره شد.
هر آنچه از او برجایمانده بود، بهجز یکچیز( آن نامه) به نمایش درآمد. گذشتهای دستدوم در سالنی کثیف، چشمان بیضیشکل و طره موهای قهوهایرنگ تابلوی ارزشمند شرمیتوسکی( باروزنهای در ناحیهی یقهی باز یادآور یک مراسم گردن زنی آمایشی) جلد زهوار دررفته از کتاب شبهای
گرجی که تصور میرفت به نکراسف تعلق داشته باشد، عکس بیاهمیت از مدرسهی دهکدهی که در مکانی ساختهشده بود که پدر شاعر درآن جا صاحبخانه و باغ میوهای بود. دستکشی کهنه که یکی از بازدیدکنندگان موزه دران جاگذاشته بود. چندین مجلد از آثار پروف که بهنوعی پخشوپلا شده بود تا بیشترین جای ممکن را اشغال کند.
و ازآنجاکه این بازماندگان مفلوک هنوز از تشکیل خانوادهای شاد حذر داشتند. چندین جنس متعلق به آن دوره هم به آنها افزودهشده بود، مثل لباسی که یک منتقد تندرو مشهور در اتاق مطالعهی بههمریختهاش میپوشید، زنجیری که در زندان چوبین او در سیبری به پایش انداخته بودند. ولی با در نظر گرفتن اینکه نه این اجناس بهاندازهی کافی حجیم بودند و نه پرترههای نویسندگان مختلف آن زمان، موکت اولین قطار راه آهنی که در روسیه مورداستفاده قرارگرفته بود( در دهه چهل، بین سنت پترزبورگ و تزار تسکویه سلو) در وسط آن اتاق محقر نصب شد.
مرد پیر، اکنون باسنی بسیار بیش از نود ولی هنوز بلیغ در سخنوری و نسبتاً شق ورق در قامت، گویی بهجای اینکه فراش آنجا باشد میزبان آنجاست، گوشه و کنار را به همه نشان میداد. فیالواقع این احساس عجیب به انسان دست میداد که او آدم را به اتاق بعدی( وجود نداشت)، که دران جا شام میدادند، راهنمایی خواهد کرد.آنچه درواقع به او تعلق داشت، یک بخاری در پشت یک پرده و نیمکتی بود که رویش میخوابید ولی اگر یکی از کتابهایی را که در مقابل در ورودی برای فروش به نمایش گذاشته بودند میخریدید. او بابت ادای احترام آن را برایتان امضا میکرد.
بعد یکی روز زنی که برایش غذا میآورد، او را روی نیمکتش مرده یافت. برای مدتی، سه خانواده که پیوسته با یکدیگر در جدل بودند، در موزه زیستند، و طولی نکشید که چیزی از اجناس داخل موزه باقی نماند. گویی دستی پرقدرت با صدای جر خوردنی عظیم تعدادی زیادی از صفحات چند کتاب را پاره کرده باشد، یا گویی قصهنویسی بیهودهگو جنی از تخیلات را در کشتی حقیقت در شیشه کرده باشد، یا گویی …
ولی اهمیت ندارد، به نحوی در طول بیست سال بعد، روسیه تمام ارتباطش را با شعر پروف از دست داد. شهروندان جوان روس به همان مقدار ناچیزی که از شعر من میدانند، از شعر پروف هم آگاهاند. بیشک زمانی خواهد آمد که آثار او را دوباره چاپ شود و مورد تحسین قرار گیرد. باوجوداین، آنگونه که قرائن حکم میکند، نمیتوان این احساس را نداشت که مردم زیاده از حد محروماند و همچنین معلوم نیست که تاریخ نویسان آینده از آن مرد پیر و باور خارقالعادهاش چه بسازند ولی البته که این نکته اهمیت چندانی ندارد.
POST YOUR COMMENTS