عمران راتب
یک
بهبهانهی خوانش نادرست شاهین کوهساری از کتاب «مواضع» ژاک دریدا و مسألهی خوانش/نویسش:
من «مواضع» را که در واقع متشکل است از سه مصاحبهی دریدا، دو بار خواندهام و حالا هم پیش روی من است. خواندن متن را به مفهوم پشت سرنهادن هر پرسه و در پس پشت آن ماندن، یعنی با آن وارفتن و نه از آن وارفتن و با آن درگیرشدن میدانم: خوانش و خانش؛ خواندن و در آن خانهکردن. از اینرو، دوست دارم اعتراف کنم که «مواضع» را نخواندهام؛ یعنی در عقب آن مانده و درکش نکردهام. اما وقتی «سوسور در مواضع دریدا»ی شاهین کوهساری را میخوانم و به ادعای نویسنده نظر میافگنم که از خواننده جدن میخواهد شهادت دهد که کوهساری دریدا و سوسور را خوانده است (درک کرده است)، عذر نادرکی خودم را درخور عفو میدانم. اشاره به یک نکته:
دریدا در بخش دوم کتاب – «نشانهشناسی و گراماتولوژی» – در مصاحبه با ژولیا کریستیوا در خصوص نشانهی زبان شناسیک و ارتباط بین دلالتگر و دلالتیاب، هر خوانشی را نوعی از نویسش دانسته و میگوید نوشتن همان خواندن است و نیز عکس آن. کوهساری در «سوسور در مواضع دریدا» اما، این نهاده را با یک تفسیر غلط، از قالب تهی کرده است: «نیروی متن آنجا که در زمان خواندن نوشته هم میشود، یعنی نسخهبرداری…» و نشان میدهد که چقدر کوشیده تا به این فهم غلط از موضع دریدا برسد! زیرا من معتقدم که متن، هیچ معنای نهانی ندارد و کوهساری به عوض دال مشهود تز دریدا، بهدنبال راه یافتن به نهانگاههای مفقود و موهوم آن سرگردان شده است و این یعنی، رفتن به دنبال نخود سیاه.
متن قبل از همه، فعلیتیافتن حرکات ذهن مؤلف است؛ تحویلیافتن موقعیت ملفوظ یا مشهود، به دال مکتوب. غایت متن، میباید متنیت متن باشد و نه آن جوانبیکه لابد در پیرامون متن خلق میگردند. هدف نویسنده این است که میخواهد فقط نوشته باشد، از خود و از چیزهاییکه با آنها درگیر است؛ چیزهاییکه ذهنش را از خود آکندهاند. لذاست که در نوشتن، نمودی از خواندن را تجربه میکنیم، یعنی دوباره درگیرشدن و بازتجربهکردن آن چیزهای موجود در ذهن نویسنده. نویسنده با نوشتن، بار دیگر به آن ذهنیاتش برمیگردد و با آنها مواجه میشود. به تعبیر دیگر: ذهنیاتش را از مجرای نوشتن، بازخوانی میکند. متن، نسخهی بازگشاییشده و کودبرداریشدهی ملفوظات و ذهنیات نویسنده است. نویسنده در کار نویسش، ذهنیاتش را بازگشایی میکند و بازگشایی، یعنی خواندن و تفسیرکردن؛ تأویل «خود» یا خودیها و دانستههای موجود در ذهن؛ فرافکنی خودی. و هر فرافکنییی، شکلی از تأویل و خوانش از خود است.
وجه دیگر مسأله در بیان صوری آن: از نوشتن به خواندن. وقتی این فرافکنی (استحالهیافتن ذهنیات به متن) خوانده میشود، فرافکنی دیگری اتفاق میافتد که همان ملفوظشدن دوبارهی امر مکتوب یا متن است؛ تجربه در بازتجربه و این یعنی، یک فرگشت یا تکامل دیگر که بهشکل پارادوکسیکالی، در واقع برگشت به همان نقطهی نخستین یا ذهنیات اولیهی نویسنده است که هنوز مکتوب نشده بودند؛ خوانش از خود به شکل تحویل آن در نوشتن و دوباره، خواندن و تأویل نوشته، که درست همان موضع نخستین است بهشکل بازخوانی خوانش از خود.
بنابراین، نوشتن نوعی از خواندن یا بازخوانی خودی است، خواندن آن نوشته، تجربهیی است در درون تجربهی نخست که در واقع همان بازخوانی خودی بود و از اینرو، خواندن نیز شکلی از نوشتن است که نوشتن، خود خواندن بود. اما کوهساری عجولانه آن را فروکاست داده به مرور متن و «نسخهبرداری از آن» که این یک، درک خیلی سطحی و غلطانداز از امر خوانش/نویسش است. خواندن/ نوشتن مورد نظر دریدا، آنی نیست که بهصورت روزمره مثلن ما جزوهیی را میگیریم، درست و نادرست آن را مرور میکنیم و بعضی از پاراگرافهایش را بیروننویسی میکنیم و از این قبیل. خواندن، یعنی بازپرسی از خود، واسازی ذهنیات خود و از خود گفتن؛ مواجهه با متن، درگیر شدن، شکاف ایجاد کردن و در خلاها غرق شدن. و نوشتن بر این مبنا، چیزی نیست جز تکرار آن بازپرسی و بازخوانی، و بازتجربهی این مواجهه. خواندن یک تجربهی درونی است و نوشتن، تجربهیی دیگر مبتنی بر تجربهی نخست و در واقع، برگشت به آن درون؛ بازگفت و بازپرس از «خود»ی که در بین نوشتن و خواندن در حرکت است و چون خودش دال ثابت است، یعنی خواندن و نوشتن همواره بر محور «خود» میچرخد، لذا آن «خود»، در حالت تعلیق همیشگی قرار دارد. و این مفهوم از خواندن/نوشتن، آن حجمی نیست که بتوان فروکاستش داد به مرور تفننی چند سطری که گاهی بر سبیل تنوع در تفنن، «نسخه»هایی هم از آن برداشته میشود.
دو
در بستار اندیشوی دریدا، هم در «مواضع» و هم در «در مورد گراماتولوژی» بهویژه، از فرایند خواندن و نوشتن، مفهوم خاصی اراده میشود و خطاست اگر آن را فروکاست دهیم به مطالعهی عادی و روزمرهی یک اثر و رونویسی از آن. اما به نظر می رسد این موضوع مبهم و ناگشوده مانده که پس، هدف از متنهای خواندنی و نوشتنی چیست؟ ولی توجه باید کرد که خاستگاه شالودهشکنانه نظریات دریدا در اینخصوص، نمیتوانند کمکی به ما بکنند. چه، اصولن نظریهی شالودهشکنی و ناقاعدگی در متن، از بنیاد با خواندن و متن خواندنی دچار پارادوکس میشود. زیرا در نزد دریدا ظاهرن فقط یک موضوع پذیرفتنی است و آنهم نوشتار است که با درهمتنیدگی معنا، گفتار یا خوانش را نیز در خود دارد و از این نظرگاه، خواندن منتزع یا مجرد جایگاه دریدایی ندارد. دریدا در «گراماتولوژی» این مسأله را بیشتر گشوده است: «سوبژه (نوشتار) گشوده است و ابژه (مفهوم، گفتار) در آن قرار میگیرد.» از این جمله میتوان دریافت که نوشتن به باور دریدا، خودبنیاد است که خواندن نیز بر آن قوام مییابد. پس انگارهی خواندن و نوشتن به مفهوم مطالعه و رونویسی از متن، ارتباطی با نظریهی خواندن-نوشتن/نوشتن-خواندن دریدا ندارد. چه، دریدا نوشتار را از بنیاد یک ناسازه میداند که به محض به کاربستن، با چیزهایی از قبل موجود، دچار اختلاف میشود. دریدا بار دیگر در نوشتهی «پایان کتاب، آغاز نوشتار» در فصلهای مربوط به «دال و حقیقت» و «هستی نوشته/نوشته شدن» با این بحث تماس گرفته است. برداشت و موضع «شالوده شکنی» در نزد دریدا از نوشتار از همین جا شکل میگیرد.
و اما، متن خواندنی و نوشتنی. ریشهی این بحث، اصلن برمیگردد به مباحثی که رولان بارت در اینخصوص مطرح کرده است. بارت در جاهای مختلف؛ هم در «مرگ مؤلف» و هم روشنتر از آن در «از اثر به متن» به تفکیک بین متنهای خواندنی و متنهای نوشتنی دست میزند. او باور دارد که متون کلاسیک، عمومن خواندنیاند و نه نوشتنی، یعنی آنها را نمیتوان رونویسی کرد. زیرا امکان موجودیت بینامتنیت و گشودگی امکان تأویل در آنها، بسیار کم است و یا اصلن وجود ندارد. لذا اگر ما آنها را رونویسی و بازنویسی کنیم، ممکن است دیگر از متن اصلی چیزی باقی نماند، زیرا این متنها اغلب تفسیرناپذیراند (منظور از بازنویسی در اینجا، نوعی تفسیر نیز است). او در بحث از بینامتنیت با ژولیا کریستوا همنظر است که گوید: «تنها در ادبیات مدرنیستی و پسامدرنیستی است که نمونههایی از متن را عرضه میکند؛ یعنی نمونههایی از متونی که میتوانند بازنویسی شوند نه اینکه صرفن توسط خواننده خوانده شوند، و این بهخاطر آن است که متون مذکور بهصورت خودآگاهانه قدرت دال و قدرت نوشتار را به بازی میگیرند.» (نقل از گراهام آلن، بینامتنیت، ص 102) به بازی گرفتن اقتدار دال یا دستکم فراروی از یک دال مرکزی و راه را برای دالهای مضاعف و مدلولات ایجابی آن گشودن، از ویژگیهای متن پسامدرن بوده و از این است که به دلخواه میتوان آنها را بازنویسی کرد. زیرا خطر از بین رفتن معنا و یا تحریف موضوع در آنها وجود ندارد. چون هیچ معنای مطلق و مجردی در آنها نهفته نیست. بارت در «از اثر به متن» خیلی روشن مینویسد: «البته میتوان از خواندن آثار پروست، فلوبر، بالزاک، و حتا الکساندر دوما محظوظ شد، اما با اینحال، نمیتوان آنها را بازنویسی کرد» (ص 163).
0 Comments