از ژیل دلوز کمک میگیرم. همو که در کتاب «یک زندگی…» مینویسد: «فلسفه، داستان میگوید. نه، همهچیز داستانی دارد و زندگی هم یک داستان دارد؛ داستانی شگفتانگیز و تکاندهنده.» داستان زندگی عمیق و ژرف است. آشفته و مهارناپذیر است. تودرتو و کلافه است. پیچیده است و چون پیچیده است، فریبا و اغواکننده است. غلطانداز و مکاره است. داستان زندگی، نه در یک صفحهی باز و بیانتها، بلکه در درون یک دایرهی بسته، بهشکل مارپیچ اتفاق میافتد؛ میرود، میایستد. میدود و گاهی هم بر میگردد به عقب، درست در همان نقطهایکه از آنجا آغاز به حرکت کرده بود. داستان زندگی، داستانی است عجیب: همه با آن گلاویزند، اما هیچکس صدایش را نمیتواند شنید. با آن درگیر و دچار اند، اما انگارنهانگار که اینجا چیزی هم بهنام «زندگی» وجود داشته باشد. شاید مارسل پروست درست میگفته بوده وقتیکه در «در جستوجوی زمانِ از دسترفته» مینوشته: «تمام آدمها غروب خورشید را میبینند، اما فقط من هستم که میتوانم از آن سخن بگویم.» فقط آنهاییکه به روشنایی ایمان دارند و میدانند که «هراس، آغازِ عادت به بدبختیهاست»، میتوانند به نوای زندگی گوش فرا دهند، آن را بشنوند و از آن سخن بگویند.
ولی، بهراستی آیا داستان زندگی چنین است، خاموش، فراموششده و غریب؟ مگر شکسپیر نگفته بود «زندگی افسانهای است/کز لب شوریدهمردی گفته آید/ سربهسر آکنده از پرخاش و از فریاد، بیهیچ معنایی»؟ (مکبث) نمیدانم. شاید هنوز نشده باشد که ما بهمعنای واقعی کلمه، زندگی کرده باشیم. بلی، من اینجا داستان یک زندگی را پیش روی خود دارم که وقتی به آن نگاه میکنم، یقین میکنم که هنوز زندگی نکردهام؛ زندگی نمیدانم: «روشنای خاکستر»، عصارهی زندگی زهرا یگانه.
باری، زهرا یگانه از زندگی خود مایه گذاشته است تا به قول لنگستن هیوز «روشنایی را بهزمین باز گرداند». پرومته… پرومته در آن اسطوره آتش را از نزد خدایان جهل و استبداد، از آسمان میآورد تا با آن آدمها را در روی زمین از تاریکی نجات بدهد. اینجا ما با یک عمل پرومتهوار روبهروییم: «روشنای خاکستر.» در این سنگستان سیاهی و تاریکی، کسیکه میآید و برای ما بشارت روشنایی را میدهد، همان روشناییای که از ما بود و به سرقت رفت و بعد از آن دیگر ما فقط «درخشش فاجعه و تاریکی» را دیدیم، آیا بهواقع کاری خلاف طبع زمانه و زمانیانش نکرده است؟
در وضعیت انسدادآمیز جامعهی فرهنگی و در خودفرورفتگی فرهنگیان و بازار بنجلنویسی، یک زن میآید با تمام مخاطرات پیدا و پنهان، کتاب زندگی خودش را بر روی ما میگشاید؛ برای یک زن افغانستانی سخن گفتن از خود، از اندوهها، از رنجها و بیهیچ تمکینی از تابوهای برساختهی سنت و فرهنگ قبیله، نه فقط استثنا، بلکه ممتنع است. و حرکت رهنوردانه در جهت خلاف امتناع، یک انقلاب است. زهرا یگانه با «روشنای خاکستر» این خطر را کرده است. نه اینکه همچون بسیاری از اصحاب خیالپرست در گرمای رخوتناک یک ظهر تابستان پشت میز دفترش نشسته باشد، چرت زده باشد و بعد هم از روی تفنن داستانی را برای ما سر هم کرده باشد؛ نه، او در قعر سرما و یخبندان استبداد و ستم چندلایه، بیمحابا خودش را شرحه-شرحه نموده، بر روی کاغذ ریخته است؛ در هر سطر، هر واژه و در هر ثانیهی آن خودش را نیشتر زده است، تکه-تکه کرده است و بعد هم از کنارِ هم چیدن این پارههای زندگی پاره-پاره، داستان زندگی را برای ما مکتوب کرده است؛ فقط همهی آن رنجهایی را که تجربه کرده و کشیده است.
«کوشش میکردم روزهای پایان جدایی و با هم بودن را تصور کنم، اما نمیشد. بال خیالم شکسته بود» (ص ۱۴۱) خُب، راهی را که زهرا یگانه و تمام یگانههای این رنجستان میپیمایند، سنگ است و سنگ، تاریکی است و درد؛ بال خیال میشکند. دیوار امید و آرزو فرو میریزد و انگیزه و شوق در زنجیر میشود؛ خانم یگانه با عبور بیتردیدش از تمام اینها، خبر از روشنایی میدهد و این کاری است، نامتعارف و غیرمعمول و لابد، شگرف و حیرتانگیز.
زهرا یگانه در «روشنای خاکستر» ترجمانی است از سرنوشت اکثریت زنها در این سرزمین. دوازدهروزه است که بهلطف جاهلان و مستبدان و سارقان آتش این کشور، پرستو شده، بال ناگزیری میکشد و وارد خاک ایران میشود. در میانهی آن راه سخت و پرخطر بهقول خودش «مرگ را تجربه میکند» و بعد، مرحلهبهمرحله غربت، آوارگی، تنهاییها و رنجهای یک مهاجر و بیوطن را از سر میگذراند. این لحظههای شوم زمانی برای زهرا کمرشکن میشود که سنت و فرهنگ وحشتناک قبیله آن را همراهیمیکند و در همان آوان زندگی (سیزدهسالگی) زهرا را به «خانهی بخت» میفرستد. رنج…درد… زفاف… زایمان… تولدِ دختری مصدوم از «ضربهی مغزی»… فقر، اعتیادِ شوهر، بیکاری، زایمان و بازهم زایمان، دوری از خانوادهی پدر، ترک تحصیل، کار در کورهی خشتپزی، ضربههای هماره و ناتمام مشت و لگدهای یک شوهر معتاد و بارِ دوش و… از زهرا یگانه نمادی از مظلومیت-مقاومت و تندیسی از شجاعت و پایداری میسازند. به افغانستان میآید، هرات، و بازهم همان حدیث تلخ فقر و اعتیاد و استبداد سنت. اما زهرا که «سالهاست در دانشگاههای سخت زندگی امتحان پس داده» (ص ۱۶۲)، مبادا که در این میان لحظهای احساس شکستگی و از پادرافتادگی کند و نمیکند. ایستادگی و مقاومت، کار، طلاق و آمدن به کابل، با این یادداشت و امید: «روزی بر میگردم که موفق باشم و بتوانم دهن همهی کسانی را که در حقم ظلم کردهاند، ببندم. گفتم دنبال من نگردید و بگذارید ما سه نفر زندگیمان را پیش ببریم (با دختر و پسرش: مریم و محمدامین). ما بر میگردیم، اما با دست پر» (ص ۱۴۴). تلاش و بازهم تلاش و با هرگام، نزدیک شدن به روشنایی و رؤیایش. اینجاست که زهرا متوجه چیزهایی هم میشود که قبل از آن هجوم ظلمت و تباهی زندگی شانس دیدنش را از او گرفته بود. زهراییکه روزی نوشته بود: «آغوش مرد سرد است و دردناک. آغوش مرد زجر است و تن دادن به ذلت. آغوش مرد درد است و تعفن» (ص ۸۹). حالا به این نتیجه رسیده است که «با همهی نفرتی که علیه مردان در من ایجاد شده بود، گاهی میدیدم که بعضی از مردها مهربانتر از بعضی زنان هستند» (ص ۱۶۰). سرانجام، همچون ققنوسی از میان «خاکسترِ» رنج و اندوه و مشکلات، زهرایی سر بر میکشد که «موفق» است و امیدوار به زندگی و روشنایی: «چشمانم را بستم و آرام سرم را بلند کردم. وقتی من با سر بلند و نگاه تیز به سمت دیگران میدیدم، چشمان بسیاری به زمین دوخته میشدند، پنداری در آن هنگام انبوهی از غرور و نگاه مردسالارانهیشان را نیز بر زمین انداختند» (ص ۱۷۹). به یاد آخرینجمله در آخرینمصاحبهی نصر حامد ابوزید میافتم که وصیت کرده بود بر سنگ گورش بنویسند: «اینجا کسی خفته است که در رؤیای زندگی و آیندهی بهتر و روشن بود. ای زائر قبر! از رؤیاپردازی دست نکش!»
«روشنای خاکستر» کتابیاست غیر معمول، موفق و خواندنی با نثر خوانا و سلیس. اتوبیوگرافی یا خودزندگینوشتی است که طبق معمول، از دریچهی اولشخص «من» روایت شده است. رولان بارت در زندگینامهی خودنویسش «رولان بارت بهقلم رولان بارت»، به طرز عجیبی، از خودش با چهار عنوان مختلف یاد میکند: «من»، «او»، «شما» و «بارت». در «شما» بهخودش طعنه میزند؛ «او» برایش یک شخص مرده و از دسترفته است؛ در «بارت» او برای خودش به یک موجود ناشناخته میماند و سرانجام «من» همان راوی زنده و حاضرِ زندگی بارت است. اینجا نیز ما با این «من» سروکار داریم. اما نه یک «منِ» منزوی و جداافتاده از متن. منِ «روشنای خاکستر» هم شاهد است و هم عامل؛ قربانی و بهنحوی، شریک جرم و حامی مجرم. راستی مگر چی میتوانست کرد؟ خانم یگانه «من» قربانی را به صحنه آورده تا در پس آن، چهرهی «او»ی مجرم را بهتصویر بکشد. مگر نه ایناست که چهرهی هر قربانیای، در کنار زخم و درد، ماتریالترین ردپایی از جرم و مجرم را نیز در خود دارد؟ چهرهی قربانی در واقع، همان چهرهی لِهشدهی جلاد است. بگذریم. یلدای سخن حوصله را از خوانندهی بیحوصلهی امروزی خواهد گرفت. از آنجاییکه «روشنای خاکستر» نخستین تجربهی نویسندگی زهرا یگانه در متن بلند است، بدیهی است که خالی از مشکلات چندی هم نیست: غیبت، سرعت و کندی زمان در بعضی از فرازها، مشکلات دستوری اندک در صورت نوشتار، صحنههایی که بیانیهوار اند و شباهت به ایراد سخنرانی در یک ورکشاپ حقوق بشری دارند (و این به دلیل تجربهی زبانی زیستهی خانم یگانه در محیط کاری خاص و نظام معنایی حقوق بشری، ناگزیر و قابل درک است.)، فرم روایی کلاسیک و از این قبیل. مسئله اما این است که در این «درجهی صفر نوشتار» و فروبستگی و سترونیای که گلوی ذهن و قلم فرهنگیان این جامعه را محکم چسپیده، کسی میآید و مینویسد و آنهم شجاعانه و به تنهایی، تابوها را به سخره میگیرد و قلمرو ممنوع سخن و نوشتار را در مینوردد، آیا انصافاً و به راستی به خطر بزرگی دست نزده است؟
- مدیریت پارکور ادبی -عمران راتب
شناسهی کتاب: روشنای خاکستر، زهرا یگانه، چاپ نخست، کابل، زمستان ۱۳۹۴، نشر واژه، ۱۹۲ ص
0 Comments