آیا زبان فکر میکند؟
کتابی بهنام «فلسفهی ملال» را میخواندم. حس کردم که متن، آنقدر متناقض و پراکنده است که رسیدن به فهم یا نتیجهیی در مورد موضوع، اساسن ناممکن است. جملهیی بهعنوان نهاد یا اساس یک موضوع، چیزی را میگفت و ادامهاش، یعنی جملات دیگر در مقام توضیح، به راهی کاملن متفاوت میرفت. طرفه اینکه، جملات آن کتاب هر کدام بهتنهایی، معنامند بودند و حتا میتوانستیم برای آنها منطقی نیز فرض بگیریم؛ اما زمانی که بهدنبال ارتباطی منطقی میان این جملات و معناهایشان میگشتیم، چیزی دستگیرمان نمیشد. چرا چنین بود؟ میتوانستم تصور کنم که نویسنده (لارس اسونسن) چنین متناقض کارکرده. ممکن بود فکر کنم این من هستم که اینگونه درک میکنم. بیشتر از اینها اما، به این فکر بودم که آیا ممکن نیست این همان چیزی است که میتوانیم از آن بهعنوان «ماهیت ترجمه» سخن بگوییم؟
تصور کنید: الف و ب در درون یک زبان با هم حرف میزنند، (زبانشان یکی است)، بدون اینکه فکر کنند ممکن است واقعن ما زبان همدیگر را نفهمیم و یا چیزی که یکی میگوید، برای دیگری آن چیز نباشد و چیز دیگری را برداشت کند. به اینمعنا که برایشان قابل تصور نیست که ممکن است ما در دو زبان با هم حرف میزنیم. (چون هر دو فارسیزبان، پشتوزبان، انگلیسیزبان و… اند).
دو فرد دیگر (ج و د)، دارای زبان مشترک با هم، اما متفاوت از زبان الف و ب وارد ماجرا میشوند. این ج و د، بهیکسان فکر میکنند که زبانی را که الف و ب به آن تکلم میکنند، میفهمند. بر این اساس، هر دو، بیآنکه رابطهیی با هم داشته باشند، بهصورت جداگانه، تصمیم میگیرند که یک نمونه از محتویات مکتوب زبان الف و ب را به زبان خود بیاورند و یا آن را در زبان خود، بیانپذیر سازند. این کار را میکنند. بعد، افراد دیگر از درون زبان ج و د برمیخیزند و محتویاتی را که توسط دو شخص از زبان مبداء مشترک به زبان مقصد مشترک تبدیل شده، میخوانند. اما فورن متوجه میشوند که تفاوت زیاد و عمیقی میان این دو «ترجمه» وجود دارد. حتا در ساخت و دستور جملات که میتواند معنای کاملن متفاوتی را تداعی کند. محض نمونه، ج در جایی ترجمه کرده: «ملال مردم را از درون میخورد و همچون غبار، بیآنکه ببینیم میآید و میرود و همچون خاکستر بر دست و چهرهمان مینشیند». این جمله، میتواند بیانگر بینش یا اعتقاد خاصی نسبت به پدیدهی ملال باشد. ملال را یک امر درونی و نامرئی تعریف کرده است. اما د آن را اینطور ترجمه کرده: «ملال خورندهیی در درون مردم وجود دارد که در میان غبار و خاکستری که بر دست و چهرهمان مینشیند، میرود و میآید بیآنکه آن را ببینیم». در اینجا، ملال یک امر اجتماعی به نظر میرسد و در ضمن، در بخش دوم جمله، ملال ابژه یا واقعیتی در نظر گرفته شده که خودش را در میان غبار و خاکستر پنهان میکند، خلاف ترجمه ج که خود ملال را به غبار و خاکستر تشبیه کرده بود. ترجمهی د، بیمعنا نیست، اما آن معنایی را نیز ندارد که از خوانش ترجمهی ج بهدست آورده بودیم. این دو ترجمه، میتوانند ما را به راههای جداگانه و کاملن متفاوتی ببرند و هر کدام، کتاب را برای ما چیز خاصی تعریف کند که نهفقط وجه مشترکی میان آنها موجود نباشد، بلکه در جهت خلاف یکدیگر نیز حرکت کنند. مثلن یکی با ساخت و گونه و پسزمینهیی که به عبارت و جملات داده، ملال را واقعیتی زشت، بیرونی، و اجتماعی و تاریخی معرفی کند (د) و دیگری آن را امری درونی، مثبت و وجودی (ج). این تفاوت از کجا میآید؟ آیا ممکن است یکی از این دو فرد در فهم یا بیان دچار «خطا» شده باشد؟ آیا تفاوت بهوجودآمده، حاصل از نارسایی در زبانپذیری محتویات ذهنی است، یعنی همهی آن چیزهایی که در ذهن ما وجود دارند، بهشکل درست و کامل به زبان انتقال پیدا نمیکنند؟ چگونه باید بدانیم چیزهایی را که بیان میکنیم، دقیقن همان چیزهایی هستند که در ذهن و فکرمان وجود دارند؟ آیا قضاوت و نتیجهگیری در این مورد اساسن ممکن است؟ بهواسطهی چی چیزی؟ بهواسطهی همان ذهن و زبانی که درهیی عمیق از خلا و انحراف و جعل در میانشان دهن باز کرده است؟ چگونه میتوان (یا نمیتوان) از نارسایی و نادقیق بودن ترجمه حرف زد؟
زبان چیست؟ پدیده، امر یا ابزار؟ جاعل، خالق و خودمرجع، یا پدیدهی ناتوانی در زیر سلطهی ذهن و اندیشه؟ آیا میتوان بهصورت تجربی نشان داد که زبان و ذهن دو چیز متفاوت و مستقلاند؟ اگر متفاوتاند، اصلن از کجا بدانیم که ارتباط سرراستی میان آنها وجود دارد؟ اگر پاسخ منفی بود، آیا ممکن است بتوان از چیزی بهنام «ترجمه» حرف زد؟ تجربه چطور؟ مگر نه این است که آن امری که به ما این امکان را میدهد که در مورد این مسایل حرف بزنیم یا فکر کنیم، چیزی جز ذهن و زبان ما نیست؟ از این نگاه، آیا نفس اقدام به ترجمه کردن متنی از زبانی به زبانی دیگر، توهمی مطلق نیست؟ متأسفانه شکاکیت، این فرصت و حق را نیز از ما میگیرد که بتوانیم از «مطلق» حرف بزنیم. هیچ مطلقی وجود ندارد، حتا «هیچ مطلقی وجود ندارد» نیز.
آیا زبان فکر میکند؟ آیا ذهن زبان دارد؟ تأمل و تفکر چطور؟ در صورت مثبت بودن پاسخ، چگونه میتوان آن را دریافت و بر آن اعتماد کرد؟ آیا در اینجا، نیروی فکرکنندهی زبان، یا زبان فکر و ذهن، نمیتواند فریبمان بدهد؟ زبان فکر میکند؛ پس در خوانش از فکر زبان، آیا ممکن نیست زبان متفکر خودت مانع از انتقال تفکر زبان دیگری به ذهن خودت شود و آن را مورد جعل و تحریف قرار دهد؟ و اگر پاسخ منفی بود، چطور مطمئن شویم که بین ذهن و زبان، هماهنگی و نظمی وجود دارد؟ در این حالت، آیا داوری دربارهی ترجمه، ارزشدهی به آن و قایل شدن تفاوت میان نمونههای ترجمه ممکن است؟ آیا در این حالت، سخن گفتن از امکانها و ناامکانهای ترجمه، فهم، دقت و عدم دقت و مفاهیم همزاد با اینها، خود یک توهم «مطلق» نیست؟
POST YOUR COMMENTS
You must be logged in to post a comment.